میرزای غریب

نشر اشعار و آثار عرفانی محراب قلی پور

میرزای غریب

نشر اشعار و آثار عرفانی محراب قلی پور

مشخصات بلاگ
میرزای غریب

بسم الله الرحمن الرحیم

وبلاگ اشعار
تفاسیر
و مطالب عرفانی محراب قلی پور

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با موضوع «تفسیر شعر» ثبت شده است

به نام خدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

جلسه ی دوم را در اینجا بخوانید.

 

این متن ، پیاده ی شده ی پادکست های « راز خاموش » ، با تفسیر عرفانی آقای محراب قلی پور می باشد.

شما می توانید ، این پادکست ها را به صورت با کیفیت در لینک زیر بشنوید.

 

مجموعه پادکست « راز خاموش »

 

با امید خدا از جلسه ی قبل وارد یکی از غزلیات بسیار زیبای جناب جلال الدین شدیم و شروع به شرح آن کردیم. البته شرح حقیقی این غزلیات با این زمان محدود به صورت مفصل میسر نیست لکن در حد همین زمان محدودی که داریم سعی می کنیم مطالب مفیدی را خدمت شما سروران محترم ارائه کنیم.

 

دلا مشتاق دیدارم ، غریب و عاشق و مستم

کنون عزم لقا دارم ، من اینک رخت بربستم

 

با این غزل شروع کردیم و عرض کردیم و وقتی یقظه و بیداری از خواب غفلت در انسان پدید می آید ، باعث یک اشتیاقی می شود فلذا می فرماید ، دلا مشتاق دیدارم. مشتاق به چه چیزی؟ مشتاق به اصل خود ، به آن حقیقت خود ، به آن لقا.

لذا در مصرع دوم می فرماید ، کنون عزم لقا دارم. یعنی اشتیاق من به پول و شهوت و مسائل دنیا نیست بلکه اشتیاق به لقاست. من به دنبال لقاءالله هستم و می خواهم به آن مشاهده برسم. کنون عزم لقا دارم ، من اینک رخت بربستم. عزم خود را جزم کردم و می خواهم هجرت کنم. من اینک رخت بربستم.

ما یک هجرت ظاهری داریم که انسان در آن آماده می شود و وسایل مورد نیاز خود را جمع آوری می کند و هجرت می کند اما ما یک هجرت باطنی نیز داریم. توجه کنید که هر اتفاقی که در عالم بیرون رخ می دهد ، یک سایه است از اتفاقات حقیقی عالم درون ما. یعنی اگر در عالم بیرون ، یک موسی و فرعونی هست ، این یک سایه ای از موسی و فرعون درون ماست. اگر در عالم بیرون ، یک کعبه ای هست که باید رو به آن نماز خواند ، یعنی یک کعبه ای در درون خود ماست. وقتی در بیرون یک پیغمبری هست ، یعنی یک پیغمبری در درون ماست. پس همانطور که در عالم بیرون ، یک هجرتی هست و ما باید هجرت کنیم ، پس یک هجرت باطنی نیز هست که اکثر مردم از این هجرت غافلند و وقتی در روز قیامت ، پرده ها کنار برود ، می بیند در همانجایی که بوده ، مانده و حرکتی نکرده است و این باعث حسرت می شود که می توانسته حرکت کند اما خود را سرگرم چیز های دیگری نموده است. اما جناب مولانا می فرماید : کنون عزم لقا دارم ، من اینک رخت بربستم.

یعنی آماده شدم. آیا مولانا قصد ترک قونیه را داشت؟ مسلما خیر. بلکه او رخت بربسته برای یک هجرت دیگری. هجرت از منطقه ی ظلمانی درون خود به منطقه ی نورانی درون خود. هجرت از منطقه ی مقید درون خود به منطقه ی مطلق درون خود. هجرت از روح حیوانی به سمت روح الهی. آن هجرت حقیقی که جهاد  محسوب می شود یعنی این.

در بیت دوم می فرماید:

 

تویی قبله همه عالم ، ز قبله رو نگردانم

بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من هستم

 

عرض کردیم ، همانطور که ما در عالم ظاهر ، یک کعبه ی خارجی داریم و باید عبادات خود را رو به آن انجام دهیم ، یک کعبه ی دل و یک کعبه ی باطنی نیز داریم که باید آن را پیدا کنیم. حالا جناب مولوی می فرماید که من این کعبه را یافتم. خطاب می کند به آن کعبه ی دل و می فرماید :

 تویی قبله ی همه عالم ، ز قبله رو نگردانم

بدین قبله نماز آرم ، به هر وادی که من هستم

 

جسم ، یک قبله ی ظاهری دارد که رو به آن عبادت می کند اما دل های ما انسان ها ، قبله های متعددی دارد. فرزند ، یک قبله و پول قبله ای دیگر و شهرت قبله ای دیگر و شهوت قبله ای دیگر و مقام ، قبله ای دیگر و قص علی هذا. که ما به مجموع این قبله ها می گوییم دنیا و می گوییم فلان شخص رو به دنیا کرده. اما  وقتی آن یقظه حاصل می شود ، شخص در می یابد که این ها قبله ی او نیست بلکه قبله ی دیگری ست و دل را رو به آن قبله می کند و می گوید : تویی قبله عالم ، ز قبله رو نگردانم

یعنی من دیگر به آن قبله ای که داشتم بر نمی گردم. منِ جلال الدین محمد که آدم سرشناسی بودم ، مشهور بودم ، مرید داشتم ، مقام داشتم ، پول داشتم ، دیگر این قبله ها را نمی خواهم. بلکه بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من هستم.

به هر وادی که من هستم یعنی چه؟

بالاخره ما به عنوان مسلمان ، در هر جایی که باشیم باید رو به قبله نماز بخوانیم ، اما در این مصرع ، به این معناست که یعنی این دل من در هر جایی که باشد ، سرکار باشد ، در مدرسه باشد ، در منزل باشد ، کنار همسر باشد ، در خواب باشد یا هر جای دیگر ، دل من فقط رو به توست. رو به کار و همسر و درس و بحث نیست ، بلکه رو به توست و من دل خود را از این جلوه های دنیا برگرداندم. البته این برگرداندن دل ، خیلی کار بزرگ و سختی ست و کار هرکسی نیست که دل انسان ها را برگرداند و نیازمند یک صاحب نفسی هست که در ابتدا دل خود را برگردانده باشد. کاری که شمس تبریزی ، با جلال الدین کرد. شمس در ابتدا دل خودش را برگردانده بود فلذا توانست که دل جلال الدین را نیز از دنیا برگرداند.

شما در همین مسائل ظاهری مانند علم موسیقی یا پزشکی می بینید که آن شخصی که خودش هیچ چیزی از موسیقی نمی داند ، قادر نیست آن را به دیگران بیاموزد. آن شخصی که خودش چیزی از مکانیکی نمی داند ، چگونه می تواند به دیگری آموزش مکانیکی بدهد؟ اما شخصی که با پیچ و خم یک علم آشناست ، می تواند آن را به دیگران آموزش دهد.

در عرفان هم همینطور است. کسی که خودش دل خود را برگردانده باشد و دل او میل به دنیا نکند ، این شخص قادر خواهد بود که از پس این کار خطیر بر بیاید. شمس کسی بود که این کار را کرد البته نسبت به دل هایی که هنوز زنده اند نه آن دل هایی که مردند. در همان شهر قونیه ، آن همه آدم بودند اما چرا از میان آن همه آدم فقط در دل جناب جلال الدین این تحول رخ داد؟

چرا در آن همه مرید مولانا که با شمس دشمنی کردند این تحولات رخ نداد؟ زیرا دل های آن مرده بود. ولو اینکه نماز هم می خوانند و روزه هم می گیرند اما اصل آن است که دل ها زنده شود تا آن نماز و روزه قابلیت داشته باشد تا انسان را بالا ببرد.

وقتی که شخص به آن قبله ی واحد رو آورد ، فقط یک نفر را می بیند همانطور که در بیت بعد می فرماید:

 

اگر جز تو سری دارم ، سزاوار سر دارم

وگر جز دامنت گیرم بریده باد این دستم

 

همه چیز شخص می شود معشوق و مقصدش. نسبت به سایر چیزها سرد می شود. فقط یک قبله و مقصد و معشوق را می بیند.فلذا می فرماید : من اینک رخت بربستم.

یعنی تمام عزم خود را جزم می کند ، تا به او برسد. کس دیگری را اصلا نمی بیند و نمی تواند و نمی خواهد که ببیند. در این جاست که با خود زمزمه می کند:

 

ای روز و شب خیال رخت همنشین ما

جاوید باد عشق جمالت قرین ما

 

آن دم که بود نقش وجودم ، عدم هنوز

مهر تو بود مونس جان حزین ما

 

ما سجده پیش قبله ی روی تو می کنیم

تا هست و بود ، قبله همین است دین ما

 

فقط او را می بیند و می فهمد که این عشق ، یک عشق کهنه و قدیمی ست. عشقی که از ازل در درون او بوده.

 

آن دم که بود نقش وجودم ، عدم هنوز

مهر تو بود مونس جان حزین ما

 

وقتی شخص این موضوع را دریافت ، مقصد و معشوق او یکی می شود.این همان رستگاری و فوز و نجات بزرگ و کامیابی عظیم است. واقعا خوشا به حال کسی که به این مرتبه برسد.

 

اگر جز تو سری دارم ، سزاوار سر دارم

وگر جز دامنت گیرم ، بریده باد این دستم

 

در اینجا شخص از همه می برد و از آن شرک به در می آید. ما در خیلی از وقت ها دچار شرک می شویم. مثلا وقتی مریض می شویم دارو می خوریم یا به نزد پزشک می رویم و آن دارو را مدتی مصرف می کنیم و می بینیم که حالمان بهبود یافت و می گوییم این دارو حالمان را بهبود بخشید. خب در اینجا ما برای اسم الشافی خدا ، شریک قائل شدیم. یعنی در کنار خدا ، یک عامل مستقل را هم دیدیم. اما شخص وقتی به آن مرحله می رسد ، می یابد که اصلا مسببی در کنار نیست بلکه همه چیز از خداست.

می بیند که هیچ موثری جز خدا در کار نیست فلذا در اینجا می گوید:

وگر جز دامنت گیرم ، بریده باد این دستم

دیگه اگر این شخص مریض بشود ، البته دارو مصرف می کند و نزد طبیب نیز می رود اما دیگر به آن دارو طیب ، استقلال نمی دهد و نمی گوید فلان طبیب یا فلان دارو مرا شفا داد ، بلکه به صدق و اخلاص می گوید که خدا مرا شفا داد. به این مرتبه رسیدن خیلی اهمیت دارد. البته این مسئله را باید با قلب حس کرد. خیلی از مردم وقتی شفا می یابند می گویند که خدا ما را شفا داد اما آیا واقعا این مسئله را با قلب خود شهود کردند که هیچ چیز موثر نبود مگر امر خدا؟

تصور کنید که یک آب خنک گوارا ، می تواند تشنگی را برطرف کند اما کسی که دچار بیماری استسقا می شود ، هر چه آب بنوشد تشنگی اش برطرف نخواهد شد. خب چه اتفاقی افتاد؟ آب که همان آب است. در اینجا خدا تاثیر آن آب را برای آن شخص از بین برده است. این مسائل را البته باید دارا شد. با دانا بودن کار پیش نمی رود.

فلذا کسی که به این مرحله رسید ، همه را کنار می گذارد و می گوید :

اگر جز تو سری دارم ، سزاوار سر دارم

یعنی اگر مشرک بشوم و در کنار تو کسی را ببینم ، سزاوار سر دارم. وگر جز دامنت گیرم ، بریده باد این دستم.

خُنُک آن جانی که به این مرتبه برسد. انسان واقعا با خودش بنشیند و در حقیقت خود فکر کند که آیا من همین وجود دنیایی انسانی هستم یا نه؟ آیا حقیقت دیگری دارم؟ آن حقیقت چیست؟ چرا من به این حقیقت نمی رسم؟ چرا قلب من مرده؟ چرا در کنار خدا ، موثرات دیگری می بینم؟ چرا من به اصل خودم هیچ اشتیاقی ندارم؟ چرا این عشق را حس نمی کنم؟

اینطور نیست که آن عشق الان نباشد و بعدا به وجود بیاید بلکه آن عشق هم اکنون در ما هست لکن ما آن را حس نمی کنیم. به خاطر آن حجاب هایی که بین ما و آن عشق فاصله انداخته است.

شما اتاقی را فرض کنید که از پنجره اش ، نور خورشید می تابد و اتاق را روشن می کند. حال شما بیایید و روی این پنجره ، چند لایه پرده بزنید. اتاق تاریک تاریک می شود. آیا شما در اینجا می توانید بگویید که خورشید نیست و دیگر نمی تابد و هر وقت که پرده ها کنار برود خورشید به وجود می آید؟ مسلما خیر. خورشید در همان لحظه ای که پرده روی پنجره است در حال تابش است لکن حجاب های آن پرده مانع از دیدار جمال خورشید است.

پس این عشق ، دائم در حال تابش است و ما نیز به این عشق میل داریم. همینکه در عالم دنیا می بینیم که مثلا زن و مرد به یکدیگر عشق و تمایل دارند ، سایه ای از همان عشق حقیقی درون ماست. این نشانه دهنده ی اصل عشق در درون ماست زیرا سایه نمی تواند اصل باشد بلکه فقط خبر دهنده است. خبری از عشق حقیقی درونی ما.

این عشق های عالم دنیا که از عشق حقیقی خبر می دهد را عشق مجازی گویند و آیت و نشانه ای از آن عشق حقیقی ست لکن ما عشق حقیقی و مجازی را اشتباه گرفتیم. ما به جای اینکه دنبال اصل لذت و عشق از مجرای حقیقی آن باشیم ، به دنبال آن در دنیا می گردیم. در صورتی غافلیم که اصل ماجرا در جای دیگری است.

پس بدان که عزیز من که خورشید عشق در حال تابش است اما این پرده های گناه و غفلت مانع از درک ما هستند. امان از غفلت. ممکن است شخصی اصلا هیچ گناهی هم نکند اما همین که از اصل خود غافل است ، خودش یک مانع و حجاب راه است.

پس نور عشق هست ، این ما هستیم که باید این پرده های غفلت را کنار بزنیم.

تو خود حجاب خودی حافظ ، از میان برخیز.

 

پایان جلسه سوم

  • میرزای غریب

به نام خدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

جلسه ی اول را در اینجا بخوانید.

 

این متن ، پیاده ی شده ی پادکست های « راز خاموش » ، با تفسیر عرفانی آقای محراب قلی پور می باشد.

شما می توانید ، این پادکست ها را به صورت با کیفیت در لینک زیر بشنوید.

 

مجموعه پادکست « راز خاموش »

 

 

در جلسه ی قبل به صورت اجمالی به زندگینامه ی جناب مولانا و دیدار با جناب شمس پرداختیم و بیان کردیم که چرا این دیدار منجر به آن انقلاب عظیم و عرشی در جناب جلال الدین شد.

اما چرا عارفان ما به سرودن شعر روی می آورند؟ ما این حالات را در عارفانی چون حافظ هم می بینیم. اما سِر این مطلب چیست؟

ما در عالم طبیعت و ماده زندگی می کنیم و با محدودیت هایی رو به رو هستیم. وقتی عارف به عوالم بالاتر می رود و به آن شهودات ملکوتی می رسد و مجدد باز می گردد ، می بیند که نمی تواند آن حقایق را در غالب الفاظ بیان کند. در حقیقت لفظ قدرت انتقال آن معنا را ندارد و از طرفی شنونده نیز قدرت درک آن مسائل را ندارد زیرا خودش آن مسائل را نچشیده و دارا نشده است فلذا عارفان ما دست به دامن شعر شدند ، نه اینکه الزاما علاقه ای به سرودن شعر داشته باشند. بعضی ها صرفا شاعر هستند و هنر قافیه چینی دارند اما این کار به خودی خود فضیلتی ندارد. این دسته از اشخاص صرفا به فکر نوشتن شعری زیبا با آرایه های مختلف ادبی هستند و پس از مرگشان ، اشعارشان نیز با خودشان دفن می شود. البته ممکن است این اشعار چند سالی در بین اهل هنر به یادگار بماند اما قدرت این را ندارد که مانند کتاب مثنوی ، پس از 700-800 سال ، هر روز زنده تر شود و در اقشار مختلف جوامع محبوب باشد و دلیل آن این است که خود آن شاعر ، به آن حیات طیبه و الهی نرسیده و اشعارش نیز خالی از روح است. البته مراد ما از روح ، روح الهی و طیب است.

شعر خاصیتی دارد و آن این است که شعر ، لطیف است و به عارف کمک می کند تا با استفاده از آرایه ها ، شمه ای از آن عوالم ملکوتی را بیان کند فلذا به این جهت است که آن ها رو به شعر می آوردند. شاید برای شما جالب باشد که بدانید خود جناب جلال الدین در کتاب « فیه ما فیه » می فرمودند : « من از کجا ، شعر از کجا؟ والله که من از شعر بیزارم و هیچ کاری نزد من بدتر از این نیست.»

سپس خود جنابشان این مسئله را باز می کند که فرض بفرمایید که جمعی از دوستان به نزد ما می آیند. هنگامی که ما بخواهیم برای این دوستان یک کباب لذیذ درست کنیم ، باید دست در شکمبه ی گوسفند کنیم. هر چند ممکن است این کار برای ما ناخوشایند باشد و باعث آلودگی دست و لباس ما شود ، اما برای پذیرایی از دوستان این کار را می کنیم. سپس ایشان شعر را به همین کار تشبیه می کنند که این دوستان از ما آن حقایق را در قالب شعر می خواهند و هر چند من از این کار بیزارم اما به خاطر آنها این کار را انجام می دهم. سپس قسم یاد می کنند که والله من از شعر بیزارم.

شعر بهترین ابزاری است که می تواند تنها گوشه ای از آن حقایق را بیان نماید. البته این که آن چه جانی باشد که بتواند آن حقایق را دریافت کند ، دیگر بحث جداییست. عرض کردیم که همه ، مخاطب مولانا نیستند. کسی مخاطب مولانا است که سینه اش از عشق حقیقی شرحه شرحه شده باشد.

ما می بینم که امروزه ممکن است شخصی دکترای ادبیات هم داشته باشد و در دانشگاه مثنوی تفسیر کند لکن این شخص با جان و حقیقت مولانا هیچ اتصالی ندارد. در جلسه ی قبل عرض کردیم که صرف دانا بودن کفایت نمی کند بلکه باید دارا شد.

اولین غزلی که قصد بررسی آن را داریم با این بیت آغاز می شود که:

 

دلا مشتاق دیدارم ، غریب و عاشق و مستم

کنون عزم لقا دارم ، من اینک رخت بر بستم

 

جناب مولانا به یک اشتیاقی اشاره دارد که برخواسته از همان « یقظه » است که در جلسه ی قبل بررسی کردیم. گفتیم که یقظه یعنی بیداری از خواب غفلت. هنگامی که شمس ، مولانا را از خواب غفلت بیدار کرد ، این اشتیاق را در درون او برانگیخت فلذا جناب جلال الدین می فرماید : دلا مشتاق دیدارم.

بدای ای عزیز من که خداوند تو را به مقام یقظه برساند ، همه ی ما انسان ها بر یک فطرت خلق شدیم از آنجا که پروردگار جهانیان در خصوص خلقت این جهان می فرماید : « کنت کنزا مخفیا ، فاحببت ان اعرف » یعنی من گنجی پنهان بود ، « دوست داشتم » که شناخته شوم. یعنی اصل خلقت جهان بر پایه ی حُب و عشق بوده و همه ی ما در درون خود این عشق را داریم لکن از آن غافلیم.

البته این که ما در این جا صحبت از عشق می کنیم ، دست آویز عده ای جاهل نشود که می گویند مذهب مولانا عشق بوده و او دیگر از اسلام گذشته و مذهب عشق را برای خویش برگزیده بود. البته ما به زودی بیان خواهیم کرد که مولانا در سراسر کتاب شریف مثنوی و دیوان کبیر خود ، مرتبا به پیروی از شریعت دستور می دهد و خودش نیز به گواه شاگردان خود ، تا آخر عمر به شدت بر روی شریعت تعصب داشته.

پس دانستیم که اصل و حقیقت خلقت بر پایه ی عشق بوده و همه ی ما در درون خود دارای این عشق هستیم اما عشق به چه کسی؟ بدان که این عشق از وجود مطلق که در شرع به آن خدا گفته می شود صادر شده پس باید عشق درونی ما متوجه همان وجود مطلق شود.

ما انسان ها ذاتا و فطرتا خواهان لذت هستیم ولی به جای آنکه روی خود را مجددا به سمت همان وجود مطلق کرده و از او لذت ببریم ، به اشتباه روی خود را به سمت دنیا کردیم و سعی در لذت بردن از آن را داریم. از پول و ماشین و خانه و مقام و شهوت و هکذا. بعد وقتی انسان به خود رجوع می کند می بیند که از این لذت های دنیا سیر نمی شود چرا که مقصد خود را اشتباه گرفته است.

بگذار برایت مثالی بزنم. فرض کن که شخصی تشنه است ولی به جای نوشیدن آب گوارا ، شروع به نوشیدن آب شور  کند. به نظرت چه اتفاقی خواهد افتاد؟ غیر از این است که تشنه تر خواهد شد؟

پس بدان که مثل این دنیا ، مثل همان آب شور است که هرچه بیش تر بنوشی ، تشنه تر خواهی شد و سرانجام این تشنگی تو را هلاک خواهد کرد. به جای نوشیدن این آب شور ، روی خود را به سمت آن وجود مطلق کن و از آب گوارای وجود او لذت ببر. عشق های دنیوی را کنار بگذار از آنجا که جناب مولانا می فرماید:

 

عشق هایی کز پی رنگی بود

عشق نبود ، عاقبت ننگی بود

 

کاری که جناب شمس با مولانا کرد ، این بود که روی جناب جلال الدین را از دنیا به سمت حقیقت وجودی خود و عالم اطلاق کرد. بالاخره جناب مولانا تا قبل از دیدار با شمس تبریزی ، فقیه بلند پایه ای بود که از لحاظ دنیوی چیزی کم نداشت. مقامات دنیوی ، مریدان بسیار ، آبرو ، شهرت و...

اما با ورود زلزله وار شمس تبریزی ، مولانا دریافت که اینها سرابی بیش نیست و حقیقت جای دیگری ست. شمس می دانست که مولانا دارای عطش فراوان است اما مشغول نوشیدن همان آب شور است که عاقبت هر نوشاننده ای را هلاک خواهد کرد فلذا او را متوجه این معنی ساخت که حقیقت امر چیز دیگری ست. سپس در همان خلوتی که با هم اختیار کردند ، مولانا را از آن آب گوارا که همان آب حیات است ، سیراب نمود.

بدان که هر کس از این آب حیات بنوشد ، دیگر مرگی برای او نیست فلذا می بینی که مولانا هر روز زنده تر می شود. چرا پس از 800 سال هنوز ما از او صحبت می کنیم؟ می بینیم که مولانا چه تاثیر عمیقی بر زندگی بسیاری گذاشته در حالی که انسان مرده ، دارای تاثیر نیست.

امروز عظیم ترین اجتماع بشری متعلق به کیست؟

متعلق به امام حسین(ع) است. همان کسی که در ظاهر 1400 سال پیش در یک بیابان کشته شد. اما این ظاهر ماجراست. امام کسی است که به طور مطلق از وجود خدا سیراب گشته و تمام آب حیات را یکجا سر کشیده فلذا او تا ابد زنده است.

خوشبخت کسی است که به این درک برسد که من ، همین ظاهر جسمانی نیستم بلکه دارای یک حقیقت روحانی و مطلق هستم. باید در طول روز به این مسئله توجه کند و متفکر باشد که من کیستم؟ آن وقت در می یابد که مرغ باغ ملکوتم ، نیم از عالم خاک.

وقتی شخص به این درک رسید ، آن وقت زمزمه می کند : دلا مشتاق دیدارم.

اصلا تمام عرفان همین است که شخص به این حقیقت برسد که من انسان ، فقط همین ظاهر نیستم بلکه دارای یک حقیقت اطلاقی هستم که باید دوباره به آن برسم.

حال بدان که این اشتیاق دارای ویژگی هاییست که در ادامه ی مصرع به آن اشاره می شود:

دلا مشتاق دیدارم ، غریب و عاشق و مستم

 

کسی که وارد منزل یقظه می شود ، غریب خواهد شد. می دانی سِر این غربت در چیست؟

سِر مطلب در این است که وقتی شخص ، دریافت که حقیقت وجود من چیز دیگریست ، می بیند که این عوام الناس ، خود را صرفا همین وجود مادی می بینند. البته اگر به آن ها بگویی ، آن ها در پاسخ به تو خواهند گفت که ما دارای روح هستیم و فلان و فلان اما حقیقتا به درک این مسئله نرسیدند و اصطلاحا دارا نشده اند بلکه فقط دانا شده اند. اما وقتی شخص سالک ، به این درک می رسد ، خود را تنها و غریب می بیند. می بیند که مردم به دنبال اسباب بازی دنیا هستند.

من این مثال را همیشه می زنم که ما بزرگ تر ها ، فقط اسباب بازی مان تغییر کرده وگرنه ما نیز مانند کودکان مشغول بازی هستیم. مثلا آن کودک با ماشین کوچک خود بازی می کند ، ما با ماشین بزرگ تر بازی می کنیم. اگر کسی به همان ماشین بازی کودک که در ظاهر ارزش چندانی ندارد ، آسیب بزند ، کودک بسیار ناراحت خواهد شد و گریه خواهد کرد. ما نیز همینطور هستیم. اگر کسی به ماشین ما آسیب بزند ، برافروخته خواهیم شد و قلبمان اندوهگین می شود.

حقیقت هر دو مسئله یکیست. ناراحتی برای تکه ای آهن.

کسی که بیدار شده ، می بیند که مردم دنیا تفاوتی با کودکان ندارند بلکه وسیله ی بازی آن ها تغییر کرده.اینجاست که شخص در خودش احساس غربت شدیدی می کند.

آیا ما برای خانه سازی و خاله بازی به این دنیا آمدیم یا اینکه وظیفه ی دیگری داریم؟

ما از یک وجود اطلاقی آمدیم و دوباره باید به همانجا برگردیم. پس لازم روزی حداقل چند دقیقه با خود خلوت کنیم و به این مسئله فکر کرده و با خود بگوییم برای چه به این دنیا آمدیم؟ برای خوردن و خوابیدن و رقصیدن؟ اگر قلب هنوز نمرده باشد ، گواهی خواهد داد که حقیقت ماجرا این نیست. حالا در اینجا باید شمسی پیدا شود تا آن چیز دیگر را برای ما بیان کند و راهنمای ما باشد.

جناب شمس در آن خلوت ، حقیقت وجود مولانا را به او نشان داد و به او فهماند که نباید خود را ارزان بفروشد. آنجا بود که مولانا به همه چیز پشت پا می زند.

حال وقتی در این حالت ، انسان غریب و تنها می شود ، آن عشق ملکوتی را در خود احساس می کند و این عشق برایش مستی می آورد فلذامی گوید : غریب و عاشق و مستم.

وقتی انسان فهمید که اصل او جای دیگری ست و آن را مشاهده نمود ، عاشقش می شود زیرا هر کس به اصل خود میل دارد و با او سنخیت دارد. انسان به خودش علاقه دارد و هنگامی که حقیقت خود را ببیند از عشق او مست خواهد شد.   انا لله و انا الیه راجعون.

البته بدان که انسان ، عاشق بوده و حال که از خواب غفلت بیدار گشته ، تنها متوجه آن عشق می شود. یعنی در واقع آن عشق در وجود همه هست لکن به دلیل وجود حجاب های ظلمانی ، جذبه ی آن عشق را در نمی یابد.

خود مولانا در کتاب شریف مثنوی ، دفتر چهارم ، در بیان یک داستان زیبا ، به انسان یادآوری می کند که آن گنجی که تو در دنیا به دنبال آن هستی ، در درون خود توست:

پاره دوزی می کن اندر دکان

زیر این دکان تو ، مدفون دو کان

 

عاقبت این خانه خود ویران شود

گنج از زیرش یقین عریان شود

 

لیک آن تو نباشد زانک روح

مزد ویران کردنش است آن فتوح

 

به قول جناب شمس تبریزی: همه ی عالم در یک کس است ، چون خود را دانست ، همه را دانست.

 

قدر خود بشناس و مشمر سرسری

خویش را از هرچه گویم برتری

 

باید قبله ی دل را یافت که ان شاالله در جلسه ی بعد درباره ی قبله ی دل سخن خواهیم گفت.

 

پایان جلسه ی دوم

 

رفتن به جلسه سوم

  • میرزای غریب

بسم الله الرحمن الرحیم

 

این متن ، پیاده ی شده ی پادکست های « راز خاموش » ، با تفسیر عرفانی آقای محراب قلی پور می باشد.

شما می توانید ، این پادکست ها را به صورت با کیفیت در لینک زیر بشنوید.

 

مجموعه پادکست « راز خاموش »

 

 

با عرض سلام و ادب و احترام خدمت شما علاقه مندان به مباحث عرفانی. این جلسات به بهانه ی بررسی اشعار عارف بزرگ ایران ، جلال الدین محمد بلخی (ره) مشهور به مولاناست.

امیدواریم که بتوانیم در این سلسله مباحث از دریای وجود این مرد عظیم بهره ببریم. ما در این جلسه که جلسه ی اول ماست ، با یک سری مقدمات آغاز خواهیم کرد از زندگی نامه ی ایشان و اینکه چرا عارفان الهی ، رو به شاعری می آوردند و سر این مطلب را خواهیم شکافت. البته ما از بیوگرافی ظاهری ، سریعا گذر خواهیم کرد زیرا به اندازه ی کافی در این باره سخن ها گفته شده است.

جلال الدین محمد ، متولد شهر بلخ بودند و در سال 604ه.ق در آن شهر متولد شدند. پدر ایشان بهاالدین ولد ملقب به سلطان العلما از بزرگان بلخ بودند و به علت اختلافاتی که با حکومت داشتند و همچنین ، حمله ی مغول ها به ایران به قونیه کوچ کردند  و برای همیشه در آنجا ماندند. در میان راه در شهر نیشابور ، دیدار کوتاهی با شیخ عطار داشتند و شیخ عطار در شان مولانا به پدرشان فرمودند که این پسر ، آتشی در جان عاشقان عالم خواهد زد و فی الواقع هم همینطور شد و آن آتشی که جناب مولانا به بهانه ی عشق شمس به پا کرد ، همچنان شعله می کشد.

علی رغم اشعار فراوانی که امروزه توسط شاعران نوشته می شود ، نمی بینم شاعرانی را که بشود گفت 700-800 سال شعرشان خواهد ماند اما مطمئن هستیم که 800 سال آینده هم همچنان اشعار امثال مولانا و حافظ خواهد درخشید.

دلیل اینکه چرا شعر شاعران ما حتی آن شعر هایی که از نظر ادبی بسیار قویست نمی تواند مانند اشعار امثال مولانا و حافظ شود را در ادامه بررسی خواهیم کرد.

پس از مرگ جناب بهاالدین ولد ، جناب مولانا جانشین پدرش شد و از آنجا که هوش و استعداد فراوانی داشت به موعظه و تدریس مشغول گردید و دیری نپایید که به یکی از بزرگترین عالمان آن منطقه چه بسا جهان اسلام تبدیل شد و مریدان بسیار داشت.

تا اینکه در سال 642 آن انقلاب عظیم روحی در مولانا به وجود آمد و آن هم دیدار با جناب شمس تبریزی بود. این دیدار سرار راز است. البته درباره ی آن کتاب ها نوشته اند و فیلم ها ساخته اند ولیکن هیچکس اصل آن راز را بیان نکرد بلکه هرکس از اندیشه ی خود شروع به بیان نمود. « هر کسی از ظن خود شد یار من.»

سراسر آن دیدار و اشعار مولانا و حکمت هایش اسرار است. آن کس که هزاران کتاب خوانده یا استاد دانشگاه است یا دکتری ادبیات یا عرفان دارد نمی تواند به آن سِر برسد. آن کسی این حرف ها را می فهمد که به عالم اسرار متصل شده باشد و خودش از آنجا سیراب شده باشد.

خود مولانا می فرماید : « سینه خواهم شرحه شرحه از فراق »

یعنی او به دنبال سینه ای است که از فراق عالم بالا شرحه شرحه شده باشد. به قول جناب سعدی:

مرا رازیست اندر دل ، به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز ؟ چون محرم نمی بینم

 

صرفا با مدرک و مطالعه ی کتاب نمی شود به آن سِر رسید. کسی به آن حقیقت می رسد که خودش آن منازل عرفانی را طی کرده باشد فلذا شما وقتی به تفسیر عارفان الهی می نگرید ، می بیند که در تفسیر اشعار ، این عارفان و بزرگان چه غوغا ها کرده و چه آتشی به پا کرده اند. سر مطلب در این است که آنها خود به آن عوالم و سِر درون خود رسیده بودند. به قول جناب شمس : « همه ی عالم در یک کس است ، چون خود را دانست ، همه را دانست. »

ما باید به این مطالب برسیم نه اینکه فقط بخوانیم و بدانیم. خدا رحمت کند یکی از اساتید بزرگوار بنده را که ایشان همیشه در درس های عرفان می فرمودند : « آقاجان فقط سعی نکنید دانا شوید ، بلکه سعی کنید دارا شوید. »

کسی می تواند مطالب مولانا را بفهمد که خودش دارا شده باشد. فرق است بین دانا بودن و دارا شدن. به نظر شما فرقی نیست بین کسی که می داند آتش می سوزاند با کسی که خود در آتش سوخته باشد؟ این است فرق بین دانایی و دارایی.

کسی می تواند اصل این مطالب را بفهمد که مولانای وجود خودش توسط یک شمس به آتش کشیده شده باشد آن زمان است که درد دل مولانا و این اشعار را می فهمد و خود نیز با این اشعار می سوزد.

بالاخره شمس وارد قونیه می شود. البته ما فعلا با بیوگرافی جناب شمس کاری نداریم ، فقط در همین حد که شمس درویشی تبریزی و دوره گرد بود که خدمت پیران بسیاری را کرده بود و خود صاحب مقاماتی بود که به فرموده ی خود جنابشان در مقالات ، ایشان در راز و نیاز هایش همیشه از خدا تقاضا می کرد که شخصی را به او نشان دهد که بتواند اسرار خود را به او منتقل کند. او می دید که این مردم دنیا لایق و شایسته ی این نیستند که این اسرا را بفهمند زیرا هرکس مشغول دنیا و حواشی آن است. سرانجام شبی در مبارک رویایی به او گفتند که آن شخص که تو به دنبال او هستی در روم است.

درباره ی دیدار اول شمس و جلال الدین ، نقل های متفاوتی شده. یکی از معروف ترین آن ها این است که جناب شمس از جناب جلال الدین ، سوالی می پرسد که آیا مقام محمد(ص) بالاتر است یا مقام بایزید بسطامی؟

خب جواب سوال اظهر من الشمس است که مقام نبی مکرم اسلام (ص) بالاتر است.

در اینجا جناب شمس ، پرسش دیگری را مطرح می کنند و آن این است که پس چرا بایزید می گفت سبحانی ما اعظم شانی یعنی پاک و منزهم من ، چه بالاست شان من. ولی جناب رسول (ص) می فرمود : ما عرفناک حق معرفتک یعنی ای خدا ، من آنطور که باید تو را نشناختم؟

برخی گفته اند که جناب مولانا پاسخ جناب شمس را داد و سپس یکدیگر را در آغوش گرفته و به آن خلوت آتشین رفتند و برخی دیگر گفته اند از سوال دوم جناب شمس ، جناب جلال الدین صیحه ای کشید و از هوش رفت.

آنچه که مهم است اینها نیست بلکه این است که شمس در مولانا ایجاد « یقظه » کرد. یقظه اولین منزل عرفان است و معنای آن بیداری از خواب غفلت می باشد.

شمس آمد و سوال خودش را متوجه روح الهی درون مولانا نمود نه عقل مولانا. ما اگر این مسئله را درک کنیم ، مسئله تا حدودی حل خواهد شد. در همه ی ما آن روح الهی وجود دارد از آنجا که خدواند فرمود « و نفخت فیه من روحی ».

اما غذای این روح از جنس غذای دنیا نیست بلکه غذای این روح ، نور و عشقی است که باید از عالم ملکوت بر جان انسان تابیده شود. اما ما با روح الهی خود چه کردیم؟

ما با نرساندن غذای این روح که عبارت است از نور و حکمت و عشق ، او را کشتیم همانطور که شما به هر موجودی که غذا نرسانید او را می کشید.

ما در تشخیص اصل خود دچار خطا شده و به جای پرداختن به روح الهی خود ، به روح حیوانی خود که غذای آن دنیاست پرداختیم. این روح الهی وجود ما ، در زیر این ثروت اندوزی ها و شهرت طلبی و شهوت و دنیا پرستی دفن شده. حال چه کسی می تواند این روح الهی را زنده کند؟ خود جناب جلال الدین پاسخ می دهد:

هین که اسرافیل وقتند اولیا ، مرده را زیشان حیات است و نما

جانهای مرده اندر « گور تن » ، برجهد آوازشان اندر کفن

گوید این آوا ز آوا ها جداست ، « زنده کردن » کار « مردان خداست »

 

وقتی یک ولی خدا و عارف الهی شروع به سخن می کند ، قهرا سخن خود را متوجه آن روح الهی مخاطب می کند و سِر این مطلب در این است که چون خود آن عارف به روح الهی و ملکوتی خود رسیده است و با آن زندگی می کند ، مخاطب او نیز ارواح ملکوتی هستند که در وجود ما مدفون گشته اند.

حال اگر روح الهی ما مرده باشد ، سخن این عارفان در ما هیچ تاثیری ندارد همانطور که پیامبر سخن می گفت ولی بسیاری از کفار متحول نمی شدند و تاثیری در آنان نداشت زیرا روح الهی آنها با آن همه گناه و سیاهی مرده بود.

اما روح جناب جلال الدین زنده بود و نفس می کشید. پس از شنیدن آن جملات جناب شمس ، ناگهان آن روح الهی به خود آمد و دید که یک سخن آشنایی به گوش او می خورد و برایش دلنشین است. ناگهان این روح قوت گرفت و قتی قوت گرفت و قیام کرد ، به یکباره همه چیز را کنار زد و شما می بینید که بعد از این واقعه ، جناب جلال الدین بسیار متحول شد. میزان این تحول به حدی بود که باعث حسادت شاگردان و مریدان جناب جلال الدین شد تا جایی که می گفتند که شمس جادوگر و ساحر است و حتی نقشه ی قتلش را کشیدند.

آنجا بود که جناب جلال الدین دید کسی که می تواند آن روح الهی و سرگشته ی مولانا را از آن زندان نجات بدهد ، همین شمس تبریزی است. عباراتی مانند : زندان یا مفتاح و کلید ، بسیار در عبارات مولانا پر رنگ است. اینها نشان می دهد که جناب جلال الدین قبل از دیدار با شمس می دانسته که روح او زندانی است لکن کسی را نمی یافت تا او را از این زندان نجات بدهد. « بس بگفتم کو وصال و کو نجاح ؟ برد این کوکو مرا در کوی تو »

حال وقت وصال رسید « دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت ، آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو »

بالاخره جناب شمس آمد تا آن روح در حال مرگ مولانا را احیا کند:

مرده بدم زنده شدم ، گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من ، دولت پاینده شدم

 

و ما امروزه می بینیم که از برکت آن احیای الهی ، هنوز که هنوز صحبت از جناب مولانا و اشعار اوست و این است معنای آن پایندگی که در بیت فوق دیدی.

اینجا بود که جناب جلال الدین ، سر تسلیم در برابر جناب شمس فرو آورد و همین تسلیم موجب فتنه انگیزی مریدان مولانا شد و باعث فراق اول ، بین شمس و مولانا گردید . آن شاگردان نادان با خود فکر می کردند که اگر شمس برود ، مولانا دوباره به درس و بحث باز می گردد اما هیهات که دیگر جلال الدین ما درگیر عشق دیگری شده است فلذا دیدند که حال جلال الدین دگرگون تر شد و شوریدگی بیش تری یافت و اینجا بود که شروع به غزل گفتن نمود.

ای ساکن جان من ، آخر به کجا رفتی؟

در خانه نهان گشتی یا سوی سما رفتی؟

چون عهد دلم دیدی ، از عهد بگردیدی؟

چون مرغ بپریدی ، ای دوست کجا رفتی؟

بسیار سخت و تلخ است که ناجی خود را پیدا کنی لکن به علت جهل و عناد عده ای ، او را از دست بدهی.

مریدان وقتی دیدند که کار خراب تر شد ، ابراز پشیمانی کردند و توبه نمودند. خبر آوردند که جناب شمس در شهر شام است فلذا جناب مولانا ، کاروانی را فرستاد تا شمس را به قونیه برگرداند و شمس بازگشت:

 

شمس و قمرم آمد ، سمع و بصرم آمد

وان سیمبرم آمد ، وان کان زرم آمد

 

مستی سرم آمد ، نور بصرم آمد

چیز دگر ار خواهی ، چیز دگرم آمد

 

اینجاست که جناب جلال الدین دست افشانی کرده ، رقص ها می کند. البته نه این سماعی که متاسفانه امروز رایج شده که جز نفس پرستی و گناه و توهین به مولانا چیزی نیست. در باب رقص سماع و اسرار آن مطالبی داریم که بعد ها خواهد آمد. ان شاالله.

این رقص ، یک رقص دیگری است:

 

رقص و جولان بر سر میدان کنند

رقص اندر « خون خود » مردان کنند

رقص آنجا کن که خود را بشکنی

پنبه را از ریش شهوت برکنی

 

منظور از میدان در ابیات بالا ، همان میدان جهاد با نفس است. این ها را باید کسی معنا کند که خود به این مطالب رسیده باشد. دلیل نمی شود که چون عباراتی نظیر رقص در کلام مولانا آمده پس باید رقصید و عرض کردم که آن سماعی که مورخان نقل کرده اند ، اسرار دیگری دارد که باید از اهلش شنید.

هنگامی که جناب شمس بازگشت ، جناب مولانا ، دختر خوانده ی خود « کیمیا خاتون » را به عقد جناب شمس در آورد. البته متاسفانه امروزه سعی دارند با نوشتن قصه ها و افسانه ها ، شمس را عاشق دلخسته ی کیمیا معرفی کنند در حالی که اینطور نیست. از آنجایی که با بازگشت جناب شمس ، آن حسادت ها هم مجددا بازگشت ، عده ای می گفتند که چه معنا دارد در خانه ای که دختر جوانی در آن زندگی می کند ، پیرمرد نامحرمی هم زندگی کند. اینجا بود که شمس ، کیمیا خاتون را از مولانا خواستگاری نمود و از آنجایی که جلال الدین ما ، مشتاق بود که شمس را در قونیه پابند کند با این ازدواج موافقت کرد. اما دیری نپایید که کیمیا بیمار شد و در اثر همان بیماری از دنیا رفت. با مرگ کیمیا خاتون ، شمس این بار برای همیشه قونیه را ترک کرد. از دست خفاش صفتانی که تاب نور را نداشتند.

در آن زمانی که جناب شمس بازگشته بود ، ترسی در وجود مولانا خانه کرد.

ای عزیز من ،  بدان که صبر در فراق بسیار سخت و جانکاه است. وقتی عاشق از معشوقش دور باشد ، بسیار بی تاب است و غمگین و مشتاق اما بدان که صبر در وصال از آن هم طاقت فرسا تر و دردناک تر است. وقتی عاشق به معشوق خود می رسد ولی دائما نگران است که نکند او را از دست بدهد و این فکر عاشق را از پا در می آورد.

بعضی اشخاص که به وصال معشوق می رسند ، آن عشق آتشینشان فروکش می کند و این خود گواهی این است که عشق آنها مطلقا حقیقی نبوده بلکه از شور و شهوت بوده اما اگر عشق حقیقی باشد ، در وصال نیز به غم دیگری مبتلا خواهد شد فلذا وقتی شمس در کنار مولانا بود ، مولانا می فرمود:

 

بشنیده ام که عزم سفر می کنی ، مکن

مهر حریف و یار دگر می کنی ، مکن

تو در جهان و غریبی و غربت چه می کنی؟

قصد کدام خسته جگر می کنی ، مکن

از مدزد خویش ، به بیگانگان مرو

دزدیده سوی غیر نظر می کنی ، مکن

 

بعد از آن که شمس برای همیشه قونیه را ترک کرد ،  آن آتش چنان شعله ای گرفت که هنوز که هنوز است ، آتش به جان عاشقان عالم می زند.

 

پایان جلسه ی اول

 

رفتن به جلسه دوم

  • میرزای غریب

هو

تفسیر اجمالی غزل دوم دیوان شمس ، اثری از حضرت خداوندگاری مولانا جلال الدین محمد بلخی(ره)

 

بیت اول:

ای طایران قدس را عشقت فزوده بال ها

در حلقه ی سودای تو ، روحانیان را حال را

 

و اما بعد از حمد و ثنای پروردگار ، بدان ای عزیز من که این غزل در وصف پروردگار جهانیان سروده شده و راز و نیازی ست از جانب مولانا به سوی خداوندگار خویش. مولانا می فرماید: ای وجودی که عشق تو ، عارفان و سالکان الهی که همان طایران قدسی هستند را بال و پر داده و اهل معنا را از لذائذ روحانی بهره مند فرموده است.

 

بیت دوم:

در لا اُحبُ الافلین ، پاکی ز صورت ها یقین

در دیده های غیب بین ، هر دم ز تو تمثال ها

 

همانطور که حضرت ابراهیم خلیل(ع) ، فرمود : من معبود هایی که افول می کنند را دوست ندارم ، تو منزهی از هرگونه قید و صورتی که تو را محدود کند ، اما در دیده های اهل معنا و در چشم های عارفان الهی که غیب بین است ، هر دم تجلی می کنی.

 

بیت سوم:

افلاک از تو سرنگون ، خاک از تو چون دریای خون

ماهت نخوانم ای فزون از ماه ها و سال ها

 

وقتی عشق تو به نحوه اتم تجلی کرد ، قیامت الهی بر پا می شود و می بینیم که افلاک و کهکشان ها و سیارات از عشق تو سرنگون می شوند و زمین تبدیل به دریای خون می شود و از عشق تو سر از پا نمی شناسد. این عشق ها و ویرانی های ناشی از عشق تو به دلیل زیبایی بی مثال توست. نمی شود زیبایی تو را به زیبایی های دنیا مانند ماه تشبیه کرد زیرا تو پاک و منزهی از هرگونه تشبیهی و از هرگونه قید زمان و مکانی.

بیت چهارم:

کوه از غمت بشکافته ، وان غم به دل درتافته

یک قطره خونی یافته از فضلت این افضال ها

 

همانطور که بر کوه طور تجلی کردی و او را از عشق خود ویران نمودی ، بر کوه طور وجود ما نیز تجلی کردی و غم عشقت را به قلب ما داخل کردی و از همین عشق است که یک قطره خون ناچیز و یک نطفه ی حقیر را این گونه در عالم نعمت دادی و او را به مقام خلیفه اللهی رساندی و او را جامع جمیع اسما نمودی و این ها همه از لطف و کرم توست.

 

بیت پنجم:

ای سروران را تو سند ، بشمار ما را زان عدد

دانی سران را هم بود اندر تبع دنبال ها

 

ای خدایی که بزرگان طریقت و عارفان الهی به تو تکیه می کنند و تو تکیه گاه آنان شدی ، ما را نیز در زمره ی آنان قرار بده و تو خود می دانی که هر سری دنباله ای و هر بزرگ و پیری مریدانی دارد.

 

بیت ششم:

سازی ز خاکی سیدی ، بر وی فرشته حاسدی

با نقد تو جان کاسدی ، پامال گشته مال ها

 

ای خدایی که از یک مشت خاک و نطفه ای حقیر و پست ، اشرف مخلوقات را خلق نمودی تا جایی که ابلیس با آ« مقام و جایگاهی که داشت بر او حسادت ورزید و رانده شد. آری ای پروردگار من که عظمت و قدرت تو آن چنان است که جان و روح ما که با ارزش است و ملائک مامور به سجده بر آن شدند ، در برابر عظمت وجودی تو هیچ است و در برابر وجود تو ، عدم است.

 

بیت هفتم:

آن کو تو باشی بال او ، ای رفعت و اجلال او

آن کو چنین شد حال او ، بر روی دارد خال ها

آن کسی را که تو به او عنایت کنی ، دارای شان و مقام بسیاری خواهد شد و حالش روحانی او به جایی خواهد رسید که در چهره ی او نیز پدیدار می شود و بدان ای عزیز من که اهل معنا و عارفان الهی ، همان وجه خدا هستند که انسان با تماشای جمال آنان به یاد حضرت باری تعالی می افتد.

البته در این بیت آن کلمه ی « خال » بسیار توجه مرا جلب کرد که در احوالات و مشخصات ظاهری امام زمان (عج) عبارت خال هاشمی آمده است که ایشان دارای خال هاشمی بر گونه است و جالب است که حضرت مولانا می فرماید آن کس که تو به او مقام و جلال و رفعت دادی ، دارای نشانه است و در این جا از کلمه ی خال استفاده نموده. فَافهم.

 

بیت هشتم:

گیرم که خارم ، خار بد ، خار از پی گل می زهد

صرافِ زر هم می نهد جو بر سر مثقال ها

 

ای خدا ، گیرم که من همانند یک خار باشم که کسی او را دوست ندارد ولی همین خار هم در کنار وجود گل ، یک وجودی یافته است و همانطور که صراف ، برای وزن کردن طلا از دانه ی جو استفاده می کنند ، پس من نیز اگر چه بسیار حقیرم اما همین که در کنار تو هستم ، برای من کافی است زیرا بالاخره از لطف وجود تو ، من نیز وجود یافتم.

 

بیت نهم:

فکری بده است افعال ها ، خاکی بده است این مال ها

قالی بده است این حال ها ، حالی بده است این قال ها

 

همه ی افعال و رفتار ما در ابتدا از فکر سر چشمه می گیرد و اگر فکر ما پاک و خالص باشد ، العال ما نیز چنین خواهد بود و هر مال گرانبهایی در ابتدا مشتی خاک بوده است و هر حالی که پیدا می شود از گفتاری است که در ما تاثیر می گذارد و هر گفته ای که از زبان بزرگان و اهل معنا صادر می شود از همان حال درونی است.

 

بیت دهم:

آغاز عالم غلغله ، پایان عالم زلزله

عشقی و شُکری با گله ، آرام با زلزال ها

آغاز این جهان ، با غلغله ی عشق آغاز گردید و پایان این عالم نیز با زلزله ی عشق همراه است ولی عاشق شاکر ، هرگز در برابر حوادث روزگار و سختی های زندگی که گلایه آور است ، لب به گلایه نمی گشاید و با هیچ زلزله ای در عشق او خللی وارد نمی شود.

 

بیت یازدهم:

توقیع شمس آمد شفق ، طغرای دولت عشق حق

فال وصال آرد سبق ، کان عشق زد این فال ها

 

پس بدان ای عزیز من ، همانطور که هر کس برای خود امضایی دارد مانند خورشید که امضای او شفق است ، خوشبختی و فوز عظیم نیز امضای عشق الهی است و هر کس به آنجا برسد که عشق الهی در او تجلی کند ، در واقع این تجلی امضایی است جانب حق و تضمین کامیابی بزرگ است. تفال به عشق الهی ، وصال را در پی دارد و این وصال که از عشق الهی سر چشمه می گیرد بشارت دهنده ی فوز عظیم است.

 

بیت دوازدهم:

از رحمه للعالمین ، اقبال درویشان ببین

چون مه منور خرقه ها ، چون گل معطر شال ها

 

از وجود خدا و پیامبر عظیم الشان که رحمتی برای عالم است ، به خوشبختی درویشان و عارفان بنگر که آن ها به عشق الهی دچار شده و همین ابتلا به عشق آن ها را به کامیابی رسانده و خرقه های آن ها را منور به نور الهی نموده است و وجودشان را به عطر الهی معطر ساخته. آری ای عزیز من ، بنگر که چگونه عشق الهی ، کامیابی عظیم را در پی دارد.

آیا ارزش دارد که عمر عزیزت را در پی عشق هایی بگذرانی که البته نام عشق نهادن بر آنان جفاست. بلکه عمرت را در پی تخلیه ی شهوات خود باشی و با هزار بهانه نام عشق بر وی نهی؟ آیا نمی ارزد که با عشق الهی ، به چنان مقامی برسی؟ عشق زودگذر دنیا اگر در دنیا هم دوام داشته باشد ، با تندبادهای مرگ از بین می رود که در قرآن بسیار به این موضوع اشاره شده است. پس ای عزیز جان من ، خود را باش که مبادا به جای اصل ، به مجاز اکتفا کنی که این همان خسران برگ است.

 

 

 

بیت سیزدهم:

عشق عقل کل ، ما رقعه ای ، او قلزم و ما جرعه ای

او صد دلیل آورده و ما کرده استدلال ها

 

عشق تمام هستی است که ما در برابر آن بسیار نا چیز هستیم و او مانند دریای بی انتهایی است که ما تنها قطره و جرعه ای در برابر آن عظمت هستیم و عشق خود را به صد ها شکل ظهور داده ولی ما باز به دنبال جدل ها و استدلالات حقیر خود هستیم. اگر چشم غیبی باز بشود ، تمام این عالم را جلوه ی عشق می بیند و آنجاست که می گوید:

به دریا بنگرم ، دریات بینم ، به صحرا بنگرم ، صحرات بینم

به هر جا بنگرم کوه و در و دشت ، نشان از قامت رعنات بینم

 

بیت چهاردهم:

از عشق گردون موتلف ، بی عشق اختر مُنخسِف

از عشق گشته دال الف ، بی عشق الف چون دال ها

 

از عشق است که این جهان پیوسته در کار است و در جنب و جوش است واگر عشقی نباشد ، جهان به عدم تبدیل می شود و روشنایی به خاموشی مبدل می گردد. عشق آن چنان حیات بخش است که حرف خمیده ی دال را به راست قامتی الف تبدیل خواهد کرد یعنی وجود مرده و خمیده ی ما را که از دنیا اینگونه شده ، به وجودی سر زنده و الهی تبدیل می کند و اگر عشق نباشد وجود ما پژمرده خواهد شد.

 

بیت پانزدهم:

آب حیات آمد سخن ، کاید ز من علم لدُن

جان را از او خال مکن ، تا بردهد اعمال ها

 

گوش جانت را باز کن و بشنو که آب حیات طالب توست و برای تو خلق شده و می گوید با نوشیدن من به علم حقیقی و الهی دست پیدا خواهی کرد و در اینجا جناب مولانا گوشزد می کند که مبادا جان خودت را از آب حیات و علوم الهی خالی نمایی چرا که وجود این معرفت حقیقی است که باعث می شود اعمال ما ثمره بدهد.

ای عزیز من ، بسیار می بینی که چه بسار پیرمردی 70 سال از عمر خود را به نماز و عبادت و حج و کربلا صرف نموده ولی هیچ تغییری در احوالاتش پیدا نیست بلکه همچنان حرص دنیا دارد و طمع مال. پس مشخص می شود که عمل او هیچ ثمره ای نداشت. پس به قول حضرت شمس الحق تبریزی : «جهدی کن تا قرارگاهی در دل حاصل کنی.» و از این قرار گاه ، آب حیات عشق در رگ های تو روانه شود.

 

بیت شانزدهم:

بر اهل معنی شد سخن ، اجمال ها ، تفصیل ها

بر اهل صورت شد سخن ، تفصیل ها ، اجمال ها

 

وقتی وجود تو از معرفت حقیقی پر شود ، دیگر نیازی به طول و تفصیل نداری و تنها با یک اشاره ، راه را میابی که فرمود: « آن کس است اهل بشارت که اشارت داند.» ولی اگر در همین معانی ظاهری مانده باشی ، هر چقدر هم برای تو توضیح بدهند ، هیچ فهم نکنی بلکه جاهل تر شوی.

خاطره ای را برایت نقل می کنم. در انجمنی بودم که چند تن از به اصطلاح شاعران نیز در آنجا می آمدند اما مع الاسف آنچنان در ظاهر شعر فرو رفته بودند که گویی باطنی وجود ندارد. آن ها خود را بسیار با سواد می دانستند و به هر نحوی که بود می خواستند از شعر سایرین ایرادی بگیرند تا خود را مطرح کنند. در ظاهر ادعا می کردند که به دنبال معنا هستند لکن معنایی که آن جماعت به دنبالش بودند ، از ظاهر نیز پست تر بود. این جاست که جناب مولانا می فرماید اگر برای اهل صورت و ظاهر بین هر چقدر هم توضیح بدهی ، آن ها در جهل خود غوطه ورند و از ما میخواهد از این ظاهر عبور کرده به باطن برسیم و اهل معنا شویم.

 

بیت هفدهم:

گر شعر ها گفتند پُر ، پُر به بود در ز دُر

کز ذوق شعر آخر شتر ، خوش می کشد تر حال ها

 

کاش این شاعران نیز به جای قافیه چینی و پردازش به ظاهر ، اشعار خود را از دریای معانی ، پر کنند و از ظاهر پرستی بپرهیزند و از این وجود شعر استفاده کنند تا بتوانند حقایق را بیان نمایند که طرب و وزن و آهنگ موجود در شعر ، آنچنان است که شتر را به رقص در می آرود و او را در گذر از بیابان های صعب العبور یاری می نماید.

جالب است که خود جناب مولانا در فیه ما فیه می فرماید: «من از کجا ؟ شعر از کجا؟ والله که من از شعر بیزارم.»

یعنی خود شعر برایم بسیار بی ارزش است و حقیقتا همینطور است اما برای فهم و گفتن معنا از آن استفاده می کنم.

 

 

والحمدلله رب العالمین

محراب قلی پور

ربیع الاول 1446

 

  • میرزای غریب

هو

تفسیر اجمالی غزل اول دیوان شمس اثری از حضرت خداوندگار جلال الدین محمد بلخی (مولانا)

 

بیت اول:

ای رستخیز ناگهان ای رحمت بی منتها

ای آتشی افروخته در بیشه ی اندیشه ها

 

و اما بعد از حمد و ثنای پروردگار جهانیان ، بدان این غزل که در ابتدای دیوان شمس واقع شده ، غزلی است که در وصف حضرت شمس الحق تبریزی سروه شده است و جناب مولانا ، پیر خود را به یک رستاخیزی تشبیه نموده که ناگهان تمام وجود مولانا را سوزانده و او را از یک شخصیت دنیایی با مقام و جاه بسیار ، به یک شخصیت الهی مبدل نموده است. جناب مولانا استاد و مراد خویش را در واقع رحمتی از جانب خدا می داند که آمده تا او را از چاه و زندان دنیا برهاند. بالاخره مولانا قبل از دیدار با شمس ، آدم کوچکی نبود بلکه بزرگ قونیه و از عالمان به نام بود و فقیه بزرگی در میان مسلمانان به شمار می رفت و حتی عزت و آبروی زیادی نزد سایر ادیان داشت ، اما جناب شمس تبریزی ، آتشی در جان و اندیشه ی مولانا انداخت و به او فهماند که این مقامات دنیا ، حجاب او شده و او را از مقصد حقیقی باز داشته است.

 

بیت دوم:

امروز خندان آمدی ، مفتاح زندان آمدی

بر مستمندان آمدی ، چون بخشش و فضل خدا

 

یکی از عبارات کلیدی در این بیت ، عبارت « مفتاح زندان » است که در واقع این کلمه ی زندان بسیار در آثار مولانا دیده می شود که فرمود : این جهان زندان و ما زندانیان ، حفره کن زندان و خود را وارهان.

جناب مولانا در واقع حضرت شمس را کلید این زندان و قفس دنیا معرفی می کند که آمد و این قفل زندان را گشود و مولانای ما را چنان زنده کرد که تا قیام قیامت نامش پابرجاست. این زندانی که مولانا در آن زندانی بود ، زندان علم و دانش و شیخ الاسلام بودن و محبوبیت دنیایی و از این دست مسائل بود.

 

بیت سوم :

خورشید را حاجب تویی ، امید را واجب تویی

مطلب تویی ، طالب تویی ، هم منتها هم مبتدا

 

ای شمس تبریزی ، نور وجودی تو که همان نور خداست ، آنچنان قوت دارد که پرده دار نور خورشید شده و تو آن کسی هستی که امید سالکان راه الهی و مریدان طریقت هستی و پناه دردمندان راه عشق هستی و تو آن بودی که ما همیشه در طلب او بودیم و در عین حال تو نیز در طلب ما بودی تا جان تشنه ی ما را از آب حیات سیراب گردانی و تو که وجودت یک وجود الهیست ، اول و آخر هستی و در وجود او فانی گشتی.

 

بیت چهارم:

در سینه ها برخواسته ، اندیشه را آراسته

هم خویش حاجت خواسته ، هم خویشتن کرده روا

 

ای پیر من ، تو آن کسی هستی که اندیشه ی مرا که از روی وهم و خیال بود ، آتش زدی و سپس اندیشه و معرفت حقیقی را در قلب من پروراندی و مرا به سوی معرفت حقیقی رهنمون شدی. تو همانی که حاجات را در دل ما پدید می آوری و سپس خودت آن را اجابت می کنی. مضمونی شبیه این بیت در یکی از جملات شمس پیداست که فرمود : تمنای هر چیزی ، مژدگانی است از حق به وصول آن چیز.

 

 

بیت پنجم:

ای روح بخش بی بدل وی لذت علم و عمل

باقی بهانه ست و دغل کاین علت آمد وان دوا

 

ای شمس تبریزی ، تو کسی هستی که به جان مرده ی من ، زندگانی بخشیدی و روح حیوانی مرا به روح الهی مبدل نمودی و کسی هستی که علم و عمل مرده و بی جان مرا زنده کردی و آن را برایم لذت بخش نمودی. پرداختن به هرچیزی غیر از تو در واقع یک فریب بزرگ است و با تو بودن و فانی در تو شدن ، تنها راه نجات ما از این بیماری مخوف دنیا زدگی است.

 

بیت ششم:

ما زان دغل کژبین شده ، با بی گنه در کین شده

گه مست حورالعین شده ، گه مست نان و شوربا

 

ما قبل از دیدار با تو ، انسان های کژبین و بیچاره ای بودیم و به همین خاطر با بی گناهان به نزاع بر می خواستیم . گاه آنچان غرق در دنیا می شدیم که کاملا از حقیقت غافل بودیم و اگر عبادتی هم می کردیم به طمع نعمات بهشتی بود نه خود خدا.

 

بیت هفتم:

ای سُکر بین ، هل عقل را ، وین نُقل بین ، هل نقل را

کز بهر نان و بقل را ، چندین نشاید ماجرا

 

در این بیت ، مولانا خطاب به مشتاقان راه حقیقت نصیحت می کند که بیایید و مست حقیقت شوید و عقول دنیایی خویش را رها کنید که مولانا در آثارش از این عقل به عقل جزئی یاد می کند و به شدت آن را مذمت می نماید و در این بیت نیز می فرماید که از این عقل ببرید و بیایید تا مستی عشق و عقل قدسی را بچشید. بیایید تا از نقل ها و شیرینی های ملکوتی بهرمند گردید و آب حیات را بنوشید و قیل و قال دنیا را کنار بگذارید که این همه جنجال وو بحث و جدل برای این تعلقات دنیای هیچ ارزشی ندارد.

 

بیت هشتم:

تدبیر صد رنگ افکنی ، بر روم و بر زنگ افکنی

واندر میان جنگ افکنی ، فی اصطناع لا یرا

 

شاید بتوان گفت که د ر این بیت ، خطاب مولانا رو به خداست که به او عرضه می دارد ای خدا ، تویی که با تدبیر خود در این عالم و با ظرافت بسیار زیاد ، اضداد جهان را در مقابله ی با هم قرار می دهی.

 

بیت نهم:

می مال پنهان گوش جان ، می نه بهانه بر کسان

جان رب خلصنی زنان والله که لاغ است ای کیا

 

ای خداوندگار من ، تو با ریاضت هایی که بر سالکان الهی وارد می کنی ، گوش باطن آن ها باز خواهی کرد و آن ها را از تعلقات دنیوی نجات خواهی داد ولی این ریاضت ها را در پس علل و اسباب در جهان جاری می کنی تا بهانه ای نباشد. یکی را با مریضی و دیگری را با مال و دیگری را با آبرو امتحان می کنی و ریاضت می دهی تا از تعلقات دنیوی رها سازی و البته این ریاضت در حقیقت شامل کسانی است که جانشان فریاد می زند که ای خدا ، ما را از این زندان دنیا خلاص کن که این دنیا چیزی جز بازیچه و بیهودگی نیست.

 

بیت دهم:

خامش که بس مستعجلم ، رفتم سوی پای علم

کاغذ بنه ، بشکن قلم ، ساقی درآمد الصلا

 

و حال مولانا در این بیت ، خود را مخاطب قرار میدهد و به او فرمان خموشی میدهد و می گوید که ای نفس من ، خاموش باش که من برای رسیدن به حق بسیار مشتاقم و عجله دارم و یکی از راه های وصول همین خاموشی است. کاغذ را کنار بگذار و قلم را بشکن ، یعنی خود را از این قیل و قال دنیا رها کن که ساقی آمده و می خواهد شراب عشق را در جان عاشقان بریزد و من نیز اگر می خواهم از آن بهره مند گردم ، باید خاموش باشم و قیل و قال قال دنیایوی را رها کنم.

بعضی از مفسران غزلیات مولانا ، تخلص او را خاموش می دانند ولی همیشه استاد ما ، می فرمودند که این لفظ خامش ، تخلص مولانا نیست بلکه تاکید بسیار حضرتشان به این موضوع خاموشی است که البته این موضوع مورد تاکید تمام اولیای الهی نسبت به مریدان است.

 

والحمدلله رب العالمین.

محراب قلی پور

صفر مظفر1446 / شهریور 1403

  • میرزای غریب