میرزای غریب

نشر اشعار و آثار عرفانی محراب قلی پور

میرزای غریب

نشر اشعار و آثار عرفانی محراب قلی پور

مشخصات بلاگ
میرزای غریب

بسم الله الرحمن الرحیم

وبلاگ اشعار
تفاسیر
و مطالب عرفانی محراب قلی پور

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مولوی» ثبت شده است

به نام خدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

جلسه ی اول را در اینجا بخوانید.

 

این متن ، پیاده ی شده ی پادکست های « راز خاموش » ، با تفسیر عرفانی آقای محراب قلی پور می باشد.

شما می توانید ، این پادکست ها را به صورت با کیفیت در لینک زیر بشنوید.

 

مجموعه پادکست « راز خاموش »

 

 

در جلسه ی قبل به صورت اجمالی به زندگینامه ی جناب مولانا و دیدار با جناب شمس پرداختیم و بیان کردیم که چرا این دیدار منجر به آن انقلاب عظیم و عرشی در جناب جلال الدین شد.

اما چرا عارفان ما به سرودن شعر روی می آورند؟ ما این حالات را در عارفانی چون حافظ هم می بینیم. اما سِر این مطلب چیست؟

ما در عالم طبیعت و ماده زندگی می کنیم و با محدودیت هایی رو به رو هستیم. وقتی عارف به عوالم بالاتر می رود و به آن شهودات ملکوتی می رسد و مجدد باز می گردد ، می بیند که نمی تواند آن حقایق را در غالب الفاظ بیان کند. در حقیقت لفظ قدرت انتقال آن معنا را ندارد و از طرفی شنونده نیز قدرت درک آن مسائل را ندارد زیرا خودش آن مسائل را نچشیده و دارا نشده است فلذا عارفان ما دست به دامن شعر شدند ، نه اینکه الزاما علاقه ای به سرودن شعر داشته باشند. بعضی ها صرفا شاعر هستند و هنر قافیه چینی دارند اما این کار به خودی خود فضیلتی ندارد. این دسته از اشخاص صرفا به فکر نوشتن شعری زیبا با آرایه های مختلف ادبی هستند و پس از مرگشان ، اشعارشان نیز با خودشان دفن می شود. البته ممکن است این اشعار چند سالی در بین اهل هنر به یادگار بماند اما قدرت این را ندارد که مانند کتاب مثنوی ، پس از 700-800 سال ، هر روز زنده تر شود و در اقشار مختلف جوامع محبوب باشد و دلیل آن این است که خود آن شاعر ، به آن حیات طیبه و الهی نرسیده و اشعارش نیز خالی از روح است. البته مراد ما از روح ، روح الهی و طیب است.

شعر خاصیتی دارد و آن این است که شعر ، لطیف است و به عارف کمک می کند تا با استفاده از آرایه ها ، شمه ای از آن عوالم ملکوتی را بیان کند فلذا به این جهت است که آن ها رو به شعر می آوردند. شاید برای شما جالب باشد که بدانید خود جناب جلال الدین در کتاب « فیه ما فیه » می فرمودند : « من از کجا ، شعر از کجا؟ والله که من از شعر بیزارم و هیچ کاری نزد من بدتر از این نیست.»

سپس خود جنابشان این مسئله را باز می کند که فرض بفرمایید که جمعی از دوستان به نزد ما می آیند. هنگامی که ما بخواهیم برای این دوستان یک کباب لذیذ درست کنیم ، باید دست در شکمبه ی گوسفند کنیم. هر چند ممکن است این کار برای ما ناخوشایند باشد و باعث آلودگی دست و لباس ما شود ، اما برای پذیرایی از دوستان این کار را می کنیم. سپس ایشان شعر را به همین کار تشبیه می کنند که این دوستان از ما آن حقایق را در قالب شعر می خواهند و هر چند من از این کار بیزارم اما به خاطر آنها این کار را انجام می دهم. سپس قسم یاد می کنند که والله من از شعر بیزارم.

شعر بهترین ابزاری است که می تواند تنها گوشه ای از آن حقایق را بیان نماید. البته این که آن چه جانی باشد که بتواند آن حقایق را دریافت کند ، دیگر بحث جداییست. عرض کردیم که همه ، مخاطب مولانا نیستند. کسی مخاطب مولانا است که سینه اش از عشق حقیقی شرحه شرحه شده باشد.

ما می بینم که امروزه ممکن است شخصی دکترای ادبیات هم داشته باشد و در دانشگاه مثنوی تفسیر کند لکن این شخص با جان و حقیقت مولانا هیچ اتصالی ندارد. در جلسه ی قبل عرض کردیم که صرف دانا بودن کفایت نمی کند بلکه باید دارا شد.

اولین غزلی که قصد بررسی آن را داریم با این بیت آغاز می شود که:

 

دلا مشتاق دیدارم ، غریب و عاشق و مستم

کنون عزم لقا دارم ، من اینک رخت بر بستم

 

جناب مولانا به یک اشتیاقی اشاره دارد که برخواسته از همان « یقظه » است که در جلسه ی قبل بررسی کردیم. گفتیم که یقظه یعنی بیداری از خواب غفلت. هنگامی که شمس ، مولانا را از خواب غفلت بیدار کرد ، این اشتیاق را در درون او برانگیخت فلذا جناب جلال الدین می فرماید : دلا مشتاق دیدارم.

بدای ای عزیز من که خداوند تو را به مقام یقظه برساند ، همه ی ما انسان ها بر یک فطرت خلق شدیم از آنجا که پروردگار جهانیان در خصوص خلقت این جهان می فرماید : « کنت کنزا مخفیا ، فاحببت ان اعرف » یعنی من گنجی پنهان بود ، « دوست داشتم » که شناخته شوم. یعنی اصل خلقت جهان بر پایه ی حُب و عشق بوده و همه ی ما در درون خود این عشق را داریم لکن از آن غافلیم.

البته این که ما در این جا صحبت از عشق می کنیم ، دست آویز عده ای جاهل نشود که می گویند مذهب مولانا عشق بوده و او دیگر از اسلام گذشته و مذهب عشق را برای خویش برگزیده بود. البته ما به زودی بیان خواهیم کرد که مولانا در سراسر کتاب شریف مثنوی و دیوان کبیر خود ، مرتبا به پیروی از شریعت دستور می دهد و خودش نیز به گواه شاگردان خود ، تا آخر عمر به شدت بر روی شریعت تعصب داشته.

پس دانستیم که اصل و حقیقت خلقت بر پایه ی عشق بوده و همه ی ما در درون خود دارای این عشق هستیم اما عشق به چه کسی؟ بدان که این عشق از وجود مطلق که در شرع به آن خدا گفته می شود صادر شده پس باید عشق درونی ما متوجه همان وجود مطلق شود.

ما انسان ها ذاتا و فطرتا خواهان لذت هستیم ولی به جای آنکه روی خود را مجددا به سمت همان وجود مطلق کرده و از او لذت ببریم ، به اشتباه روی خود را به سمت دنیا کردیم و سعی در لذت بردن از آن را داریم. از پول و ماشین و خانه و مقام و شهوت و هکذا. بعد وقتی انسان به خود رجوع می کند می بیند که از این لذت های دنیا سیر نمی شود چرا که مقصد خود را اشتباه گرفته است.

بگذار برایت مثالی بزنم. فرض کن که شخصی تشنه است ولی به جای نوشیدن آب گوارا ، شروع به نوشیدن آب شور  کند. به نظرت چه اتفاقی خواهد افتاد؟ غیر از این است که تشنه تر خواهد شد؟

پس بدان که مثل این دنیا ، مثل همان آب شور است که هرچه بیش تر بنوشی ، تشنه تر خواهی شد و سرانجام این تشنگی تو را هلاک خواهد کرد. به جای نوشیدن این آب شور ، روی خود را به سمت آن وجود مطلق کن و از آب گوارای وجود او لذت ببر. عشق های دنیوی را کنار بگذار از آنجا که جناب مولانا می فرماید:

 

عشق هایی کز پی رنگی بود

عشق نبود ، عاقبت ننگی بود

 

کاری که جناب شمس با مولانا کرد ، این بود که روی جناب جلال الدین را از دنیا به سمت حقیقت وجودی خود و عالم اطلاق کرد. بالاخره جناب مولانا تا قبل از دیدار با شمس تبریزی ، فقیه بلند پایه ای بود که از لحاظ دنیوی چیزی کم نداشت. مقامات دنیوی ، مریدان بسیار ، آبرو ، شهرت و...

اما با ورود زلزله وار شمس تبریزی ، مولانا دریافت که اینها سرابی بیش نیست و حقیقت جای دیگری ست. شمس می دانست که مولانا دارای عطش فراوان است اما مشغول نوشیدن همان آب شور است که عاقبت هر نوشاننده ای را هلاک خواهد کرد فلذا او را متوجه این معنی ساخت که حقیقت امر چیز دیگری ست. سپس در همان خلوتی که با هم اختیار کردند ، مولانا را از آن آب گوارا که همان آب حیات است ، سیراب نمود.

بدان که هر کس از این آب حیات بنوشد ، دیگر مرگی برای او نیست فلذا می بینی که مولانا هر روز زنده تر می شود. چرا پس از 800 سال هنوز ما از او صحبت می کنیم؟ می بینیم که مولانا چه تاثیر عمیقی بر زندگی بسیاری گذاشته در حالی که انسان مرده ، دارای تاثیر نیست.

امروز عظیم ترین اجتماع بشری متعلق به کیست؟

متعلق به امام حسین(ع) است. همان کسی که در ظاهر 1400 سال پیش در یک بیابان کشته شد. اما این ظاهر ماجراست. امام کسی است که به طور مطلق از وجود خدا سیراب گشته و تمام آب حیات را یکجا سر کشیده فلذا او تا ابد زنده است.

خوشبخت کسی است که به این درک برسد که من ، همین ظاهر جسمانی نیستم بلکه دارای یک حقیقت روحانی و مطلق هستم. باید در طول روز به این مسئله توجه کند و متفکر باشد که من کیستم؟ آن وقت در می یابد که مرغ باغ ملکوتم ، نیم از عالم خاک.

وقتی شخص به این درک رسید ، آن وقت زمزمه می کند : دلا مشتاق دیدارم.

اصلا تمام عرفان همین است که شخص به این حقیقت برسد که من انسان ، فقط همین ظاهر نیستم بلکه دارای یک حقیقت اطلاقی هستم که باید دوباره به آن برسم.

حال بدان که این اشتیاق دارای ویژگی هاییست که در ادامه ی مصرع به آن اشاره می شود:

دلا مشتاق دیدارم ، غریب و عاشق و مستم

 

کسی که وارد منزل یقظه می شود ، غریب خواهد شد. می دانی سِر این غربت در چیست؟

سِر مطلب در این است که وقتی شخص ، دریافت که حقیقت وجود من چیز دیگریست ، می بیند که این عوام الناس ، خود را صرفا همین وجود مادی می بینند. البته اگر به آن ها بگویی ، آن ها در پاسخ به تو خواهند گفت که ما دارای روح هستیم و فلان و فلان اما حقیقتا به درک این مسئله نرسیدند و اصطلاحا دارا نشده اند بلکه فقط دانا شده اند. اما وقتی شخص سالک ، به این درک می رسد ، خود را تنها و غریب می بیند. می بیند که مردم به دنبال اسباب بازی دنیا هستند.

من این مثال را همیشه می زنم که ما بزرگ تر ها ، فقط اسباب بازی مان تغییر کرده وگرنه ما نیز مانند کودکان مشغول بازی هستیم. مثلا آن کودک با ماشین کوچک خود بازی می کند ، ما با ماشین بزرگ تر بازی می کنیم. اگر کسی به همان ماشین بازی کودک که در ظاهر ارزش چندانی ندارد ، آسیب بزند ، کودک بسیار ناراحت خواهد شد و گریه خواهد کرد. ما نیز همینطور هستیم. اگر کسی به ماشین ما آسیب بزند ، برافروخته خواهیم شد و قلبمان اندوهگین می شود.

حقیقت هر دو مسئله یکیست. ناراحتی برای تکه ای آهن.

کسی که بیدار شده ، می بیند که مردم دنیا تفاوتی با کودکان ندارند بلکه وسیله ی بازی آن ها تغییر کرده.اینجاست که شخص در خودش احساس غربت شدیدی می کند.

آیا ما برای خانه سازی و خاله بازی به این دنیا آمدیم یا اینکه وظیفه ی دیگری داریم؟

ما از یک وجود اطلاقی آمدیم و دوباره باید به همانجا برگردیم. پس لازم روزی حداقل چند دقیقه با خود خلوت کنیم و به این مسئله فکر کرده و با خود بگوییم برای چه به این دنیا آمدیم؟ برای خوردن و خوابیدن و رقصیدن؟ اگر قلب هنوز نمرده باشد ، گواهی خواهد داد که حقیقت ماجرا این نیست. حالا در اینجا باید شمسی پیدا شود تا آن چیز دیگر را برای ما بیان کند و راهنمای ما باشد.

جناب شمس در آن خلوت ، حقیقت وجود مولانا را به او نشان داد و به او فهماند که نباید خود را ارزان بفروشد. آنجا بود که مولانا به همه چیز پشت پا می زند.

حال وقتی در این حالت ، انسان غریب و تنها می شود ، آن عشق ملکوتی را در خود احساس می کند و این عشق برایش مستی می آورد فلذامی گوید : غریب و عاشق و مستم.

وقتی انسان فهمید که اصل او جای دیگری ست و آن را مشاهده نمود ، عاشقش می شود زیرا هر کس به اصل خود میل دارد و با او سنخیت دارد. انسان به خودش علاقه دارد و هنگامی که حقیقت خود را ببیند از عشق او مست خواهد شد.   انا لله و انا الیه راجعون.

البته بدان که انسان ، عاشق بوده و حال که از خواب غفلت بیدار گشته ، تنها متوجه آن عشق می شود. یعنی در واقع آن عشق در وجود همه هست لکن به دلیل وجود حجاب های ظلمانی ، جذبه ی آن عشق را در نمی یابد.

خود مولانا در کتاب شریف مثنوی ، دفتر چهارم ، در بیان یک داستان زیبا ، به انسان یادآوری می کند که آن گنجی که تو در دنیا به دنبال آن هستی ، در درون خود توست:

پاره دوزی می کن اندر دکان

زیر این دکان تو ، مدفون دو کان

 

عاقبت این خانه خود ویران شود

گنج از زیرش یقین عریان شود

 

لیک آن تو نباشد زانک روح

مزد ویران کردنش است آن فتوح

 

به قول جناب شمس تبریزی: همه ی عالم در یک کس است ، چون خود را دانست ، همه را دانست.

 

قدر خود بشناس و مشمر سرسری

خویش را از هرچه گویم برتری

 

باید قبله ی دل را یافت که ان شاالله در جلسه ی بعد درباره ی قبله ی دل سخن خواهیم گفت.

 

پایان جلسه ی دوم

 

رفتن به جلسه سوم

  • میرزای غریب

بسم الله الرحمن الرحیم

 

این متن ، پیاده ی شده ی پادکست های « راز خاموش » ، با تفسیر عرفانی آقای محراب قلی پور می باشد.

شما می توانید ، این پادکست ها را به صورت با کیفیت در لینک زیر بشنوید.

 

مجموعه پادکست « راز خاموش »

 

 

با عرض سلام و ادب و احترام خدمت شما علاقه مندان به مباحث عرفانی. این جلسات به بهانه ی بررسی اشعار عارف بزرگ ایران ، جلال الدین محمد بلخی (ره) مشهور به مولاناست.

امیدواریم که بتوانیم در این سلسله مباحث از دریای وجود این مرد عظیم بهره ببریم. ما در این جلسه که جلسه ی اول ماست ، با یک سری مقدمات آغاز خواهیم کرد از زندگی نامه ی ایشان و اینکه چرا عارفان الهی ، رو به شاعری می آوردند و سر این مطلب را خواهیم شکافت. البته ما از بیوگرافی ظاهری ، سریعا گذر خواهیم کرد زیرا به اندازه ی کافی در این باره سخن ها گفته شده است.

جلال الدین محمد ، متولد شهر بلخ بودند و در سال 604ه.ق در آن شهر متولد شدند. پدر ایشان بهاالدین ولد ملقب به سلطان العلما از بزرگان بلخ بودند و به علت اختلافاتی که با حکومت داشتند و همچنین ، حمله ی مغول ها به ایران به قونیه کوچ کردند  و برای همیشه در آنجا ماندند. در میان راه در شهر نیشابور ، دیدار کوتاهی با شیخ عطار داشتند و شیخ عطار در شان مولانا به پدرشان فرمودند که این پسر ، آتشی در جان عاشقان عالم خواهد زد و فی الواقع هم همینطور شد و آن آتشی که جناب مولانا به بهانه ی عشق شمس به پا کرد ، همچنان شعله می کشد.

علی رغم اشعار فراوانی که امروزه توسط شاعران نوشته می شود ، نمی بینم شاعرانی را که بشود گفت 700-800 سال شعرشان خواهد ماند اما مطمئن هستیم که 800 سال آینده هم همچنان اشعار امثال مولانا و حافظ خواهد درخشید.

دلیل اینکه چرا شعر شاعران ما حتی آن شعر هایی که از نظر ادبی بسیار قویست نمی تواند مانند اشعار امثال مولانا و حافظ شود را در ادامه بررسی خواهیم کرد.

پس از مرگ جناب بهاالدین ولد ، جناب مولانا جانشین پدرش شد و از آنجا که هوش و استعداد فراوانی داشت به موعظه و تدریس مشغول گردید و دیری نپایید که به یکی از بزرگترین عالمان آن منطقه چه بسا جهان اسلام تبدیل شد و مریدان بسیار داشت.

تا اینکه در سال 642 آن انقلاب عظیم روحی در مولانا به وجود آمد و آن هم دیدار با جناب شمس تبریزی بود. این دیدار سرار راز است. البته درباره ی آن کتاب ها نوشته اند و فیلم ها ساخته اند ولیکن هیچکس اصل آن راز را بیان نکرد بلکه هرکس از اندیشه ی خود شروع به بیان نمود. « هر کسی از ظن خود شد یار من.»

سراسر آن دیدار و اشعار مولانا و حکمت هایش اسرار است. آن کس که هزاران کتاب خوانده یا استاد دانشگاه است یا دکتری ادبیات یا عرفان دارد نمی تواند به آن سِر برسد. آن کسی این حرف ها را می فهمد که به عالم اسرار متصل شده باشد و خودش از آنجا سیراب شده باشد.

خود مولانا می فرماید : « سینه خواهم شرحه شرحه از فراق »

یعنی او به دنبال سینه ای است که از فراق عالم بالا شرحه شرحه شده باشد. به قول جناب سعدی:

مرا رازیست اندر دل ، به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز ؟ چون محرم نمی بینم

 

صرفا با مدرک و مطالعه ی کتاب نمی شود به آن سِر رسید. کسی به آن حقیقت می رسد که خودش آن منازل عرفانی را طی کرده باشد فلذا شما وقتی به تفسیر عارفان الهی می نگرید ، می بیند که در تفسیر اشعار ، این عارفان و بزرگان چه غوغا ها کرده و چه آتشی به پا کرده اند. سر مطلب در این است که آنها خود به آن عوالم و سِر درون خود رسیده بودند. به قول جناب شمس : « همه ی عالم در یک کس است ، چون خود را دانست ، همه را دانست. »

ما باید به این مطالب برسیم نه اینکه فقط بخوانیم و بدانیم. خدا رحمت کند یکی از اساتید بزرگوار بنده را که ایشان همیشه در درس های عرفان می فرمودند : « آقاجان فقط سعی نکنید دانا شوید ، بلکه سعی کنید دارا شوید. »

کسی می تواند مطالب مولانا را بفهمد که خودش دارا شده باشد. فرق است بین دانا بودن و دارا شدن. به نظر شما فرقی نیست بین کسی که می داند آتش می سوزاند با کسی که خود در آتش سوخته باشد؟ این است فرق بین دانایی و دارایی.

کسی می تواند اصل این مطالب را بفهمد که مولانای وجود خودش توسط یک شمس به آتش کشیده شده باشد آن زمان است که درد دل مولانا و این اشعار را می فهمد و خود نیز با این اشعار می سوزد.

بالاخره شمس وارد قونیه می شود. البته ما فعلا با بیوگرافی جناب شمس کاری نداریم ، فقط در همین حد که شمس درویشی تبریزی و دوره گرد بود که خدمت پیران بسیاری را کرده بود و خود صاحب مقاماتی بود که به فرموده ی خود جنابشان در مقالات ، ایشان در راز و نیاز هایش همیشه از خدا تقاضا می کرد که شخصی را به او نشان دهد که بتواند اسرار خود را به او منتقل کند. او می دید که این مردم دنیا لایق و شایسته ی این نیستند که این اسرا را بفهمند زیرا هرکس مشغول دنیا و حواشی آن است. سرانجام شبی در مبارک رویایی به او گفتند که آن شخص که تو به دنبال او هستی در روم است.

درباره ی دیدار اول شمس و جلال الدین ، نقل های متفاوتی شده. یکی از معروف ترین آن ها این است که جناب شمس از جناب جلال الدین ، سوالی می پرسد که آیا مقام محمد(ص) بالاتر است یا مقام بایزید بسطامی؟

خب جواب سوال اظهر من الشمس است که مقام نبی مکرم اسلام (ص) بالاتر است.

در اینجا جناب شمس ، پرسش دیگری را مطرح می کنند و آن این است که پس چرا بایزید می گفت سبحانی ما اعظم شانی یعنی پاک و منزهم من ، چه بالاست شان من. ولی جناب رسول (ص) می فرمود : ما عرفناک حق معرفتک یعنی ای خدا ، من آنطور که باید تو را نشناختم؟

برخی گفته اند که جناب مولانا پاسخ جناب شمس را داد و سپس یکدیگر را در آغوش گرفته و به آن خلوت آتشین رفتند و برخی دیگر گفته اند از سوال دوم جناب شمس ، جناب جلال الدین صیحه ای کشید و از هوش رفت.

آنچه که مهم است اینها نیست بلکه این است که شمس در مولانا ایجاد « یقظه » کرد. یقظه اولین منزل عرفان است و معنای آن بیداری از خواب غفلت می باشد.

شمس آمد و سوال خودش را متوجه روح الهی درون مولانا نمود نه عقل مولانا. ما اگر این مسئله را درک کنیم ، مسئله تا حدودی حل خواهد شد. در همه ی ما آن روح الهی وجود دارد از آنجا که خدواند فرمود « و نفخت فیه من روحی ».

اما غذای این روح از جنس غذای دنیا نیست بلکه غذای این روح ، نور و عشقی است که باید از عالم ملکوت بر جان انسان تابیده شود. اما ما با روح الهی خود چه کردیم؟

ما با نرساندن غذای این روح که عبارت است از نور و حکمت و عشق ، او را کشتیم همانطور که شما به هر موجودی که غذا نرسانید او را می کشید.

ما در تشخیص اصل خود دچار خطا شده و به جای پرداختن به روح الهی خود ، به روح حیوانی خود که غذای آن دنیاست پرداختیم. این روح الهی وجود ما ، در زیر این ثروت اندوزی ها و شهرت طلبی و شهوت و دنیا پرستی دفن شده. حال چه کسی می تواند این روح الهی را زنده کند؟ خود جناب جلال الدین پاسخ می دهد:

هین که اسرافیل وقتند اولیا ، مرده را زیشان حیات است و نما

جانهای مرده اندر « گور تن » ، برجهد آوازشان اندر کفن

گوید این آوا ز آوا ها جداست ، « زنده کردن » کار « مردان خداست »

 

وقتی یک ولی خدا و عارف الهی شروع به سخن می کند ، قهرا سخن خود را متوجه آن روح الهی مخاطب می کند و سِر این مطلب در این است که چون خود آن عارف به روح الهی و ملکوتی خود رسیده است و با آن زندگی می کند ، مخاطب او نیز ارواح ملکوتی هستند که در وجود ما مدفون گشته اند.

حال اگر روح الهی ما مرده باشد ، سخن این عارفان در ما هیچ تاثیری ندارد همانطور که پیامبر سخن می گفت ولی بسیاری از کفار متحول نمی شدند و تاثیری در آنان نداشت زیرا روح الهی آنها با آن همه گناه و سیاهی مرده بود.

اما روح جناب جلال الدین زنده بود و نفس می کشید. پس از شنیدن آن جملات جناب شمس ، ناگهان آن روح الهی به خود آمد و دید که یک سخن آشنایی به گوش او می خورد و برایش دلنشین است. ناگهان این روح قوت گرفت و قتی قوت گرفت و قیام کرد ، به یکباره همه چیز را کنار زد و شما می بینید که بعد از این واقعه ، جناب جلال الدین بسیار متحول شد. میزان این تحول به حدی بود که باعث حسادت شاگردان و مریدان جناب جلال الدین شد تا جایی که می گفتند که شمس جادوگر و ساحر است و حتی نقشه ی قتلش را کشیدند.

آنجا بود که جناب جلال الدین دید کسی که می تواند آن روح الهی و سرگشته ی مولانا را از آن زندان نجات بدهد ، همین شمس تبریزی است. عباراتی مانند : زندان یا مفتاح و کلید ، بسیار در عبارات مولانا پر رنگ است. اینها نشان می دهد که جناب جلال الدین قبل از دیدار با شمس می دانسته که روح او زندانی است لکن کسی را نمی یافت تا او را از این زندان نجات بدهد. « بس بگفتم کو وصال و کو نجاح ؟ برد این کوکو مرا در کوی تو »

حال وقت وصال رسید « دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت ، آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو »

بالاخره جناب شمس آمد تا آن روح در حال مرگ مولانا را احیا کند:

مرده بدم زنده شدم ، گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من ، دولت پاینده شدم

 

و ما امروزه می بینیم که از برکت آن احیای الهی ، هنوز که هنوز صحبت از جناب مولانا و اشعار اوست و این است معنای آن پایندگی که در بیت فوق دیدی.

اینجا بود که جناب جلال الدین ، سر تسلیم در برابر جناب شمس فرو آورد و همین تسلیم موجب فتنه انگیزی مریدان مولانا شد و باعث فراق اول ، بین شمس و مولانا گردید . آن شاگردان نادان با خود فکر می کردند که اگر شمس برود ، مولانا دوباره به درس و بحث باز می گردد اما هیهات که دیگر جلال الدین ما درگیر عشق دیگری شده است فلذا دیدند که حال جلال الدین دگرگون تر شد و شوریدگی بیش تری یافت و اینجا بود که شروع به غزل گفتن نمود.

ای ساکن جان من ، آخر به کجا رفتی؟

در خانه نهان گشتی یا سوی سما رفتی؟

چون عهد دلم دیدی ، از عهد بگردیدی؟

چون مرغ بپریدی ، ای دوست کجا رفتی؟

بسیار سخت و تلخ است که ناجی خود را پیدا کنی لکن به علت جهل و عناد عده ای ، او را از دست بدهی.

مریدان وقتی دیدند که کار خراب تر شد ، ابراز پشیمانی کردند و توبه نمودند. خبر آوردند که جناب شمس در شهر شام است فلذا جناب مولانا ، کاروانی را فرستاد تا شمس را به قونیه برگرداند و شمس بازگشت:

 

شمس و قمرم آمد ، سمع و بصرم آمد

وان سیمبرم آمد ، وان کان زرم آمد

 

مستی سرم آمد ، نور بصرم آمد

چیز دگر ار خواهی ، چیز دگرم آمد

 

اینجاست که جناب جلال الدین دست افشانی کرده ، رقص ها می کند. البته نه این سماعی که متاسفانه امروز رایج شده که جز نفس پرستی و گناه و توهین به مولانا چیزی نیست. در باب رقص سماع و اسرار آن مطالبی داریم که بعد ها خواهد آمد. ان شاالله.

این رقص ، یک رقص دیگری است:

 

رقص و جولان بر سر میدان کنند

رقص اندر « خون خود » مردان کنند

رقص آنجا کن که خود را بشکنی

پنبه را از ریش شهوت برکنی

 

منظور از میدان در ابیات بالا ، همان میدان جهاد با نفس است. این ها را باید کسی معنا کند که خود به این مطالب رسیده باشد. دلیل نمی شود که چون عباراتی نظیر رقص در کلام مولانا آمده پس باید رقصید و عرض کردم که آن سماعی که مورخان نقل کرده اند ، اسرار دیگری دارد که باید از اهلش شنید.

هنگامی که جناب شمس بازگشت ، جناب مولانا ، دختر خوانده ی خود « کیمیا خاتون » را به عقد جناب شمس در آورد. البته متاسفانه امروزه سعی دارند با نوشتن قصه ها و افسانه ها ، شمس را عاشق دلخسته ی کیمیا معرفی کنند در حالی که اینطور نیست. از آنجایی که با بازگشت جناب شمس ، آن حسادت ها هم مجددا بازگشت ، عده ای می گفتند که چه معنا دارد در خانه ای که دختر جوانی در آن زندگی می کند ، پیرمرد نامحرمی هم زندگی کند. اینجا بود که شمس ، کیمیا خاتون را از مولانا خواستگاری نمود و از آنجایی که جلال الدین ما ، مشتاق بود که شمس را در قونیه پابند کند با این ازدواج موافقت کرد. اما دیری نپایید که کیمیا بیمار شد و در اثر همان بیماری از دنیا رفت. با مرگ کیمیا خاتون ، شمس این بار برای همیشه قونیه را ترک کرد. از دست خفاش صفتانی که تاب نور را نداشتند.

در آن زمانی که جناب شمس بازگشته بود ، ترسی در وجود مولانا خانه کرد.

ای عزیز من ،  بدان که صبر در فراق بسیار سخت و جانکاه است. وقتی عاشق از معشوقش دور باشد ، بسیار بی تاب است و غمگین و مشتاق اما بدان که صبر در وصال از آن هم طاقت فرسا تر و دردناک تر است. وقتی عاشق به معشوق خود می رسد ولی دائما نگران است که نکند او را از دست بدهد و این فکر عاشق را از پا در می آورد.

بعضی اشخاص که به وصال معشوق می رسند ، آن عشق آتشینشان فروکش می کند و این خود گواهی این است که عشق آنها مطلقا حقیقی نبوده بلکه از شور و شهوت بوده اما اگر عشق حقیقی باشد ، در وصال نیز به غم دیگری مبتلا خواهد شد فلذا وقتی شمس در کنار مولانا بود ، مولانا می فرمود:

 

بشنیده ام که عزم سفر می کنی ، مکن

مهر حریف و یار دگر می کنی ، مکن

تو در جهان و غریبی و غربت چه می کنی؟

قصد کدام خسته جگر می کنی ، مکن

از مدزد خویش ، به بیگانگان مرو

دزدیده سوی غیر نظر می کنی ، مکن

 

بعد از آن که شمس برای همیشه قونیه را ترک کرد ،  آن آتش چنان شعله ای گرفت که هنوز که هنوز است ، آتش به جان عاشقان عالم می زند.

 

پایان جلسه ی اول

 

رفتن به جلسه دوم

  • میرزای غریب

« هو »

 

در متن زیر ، جملات بزرگان را درباره ی جناب حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی(ره) خواهید خواند. منبع این متن ، سایت امام رئوف می باش.

 

 امام خمینی (ره) می‌فرماید: «کثیرى از ناس شعر مثنوى را جبر مى‏دانند و حال آنکه مخالف با جبر است و علت آن این است که آقایان معناى جبر را نمى‏دانند. و چنانکه مرحوم حاجى (مراد امام، حکیم حاج ملا هادی سبزواری است) نیز در شرح خود بر مثنوى نتوانسته در شرح و تفسیر، مرام مولوى را برساند؛ زیرا حکیمى قول عارفى را بیان نموده بدون اینکه حظ وافر از قریحه عرفانى داشته باشد و بلاتشبیه مثل این است که ملحدى، مرام نبى مرسلى را شرح کرده باشد. بیان مرام شخصى قریب الافق بودن با اعتقاد او را لازم دارد، براى شرح قول عارف رومى، مردى صوفى که یک نحوه کشف ذوقى داشته باشد لازم است که آن هم نه با نثر بلکه با نظمى که از روى ذوق عرفانى برخاسته باشد مانند نسیمى که از سطح آبى برمى‏‌خیزد، به شرح آن بپردازد.» [1]

 

علاّمه حسن زاده و آیت الله جوادی آملی و مرحوم آیت الله سید جلال الدین آشتیانی، رَفَع اللهُ مقامه العالی با عبارتی چون «عارف رومی»«ملای رومی» و … از او یاد می‌کنند و در آثارشان بارها از وی به بزرگی یاد کرده‌اند که نمونه‌هایی را یادآور می‌شویم:

 

علاّمه حسن زاده، در جای جای کتب و رسالات منتشر شده‌ از ایشان، از مولوی با عنوان «عارف رومی»[2] یاد می‌کنند و در پاسخ به سؤال «لطفاً بفرمایید نظرتان در مورد مشاهیر شعر و ادب‌، مثل مولانا، حافظ، سنائی، و دیگران چیست؟ فرموده‌اند«:این آقایان همه از مفاخر عالم علم و ادبیات و فرهنگ و شعر و شاعری هستند و آنها بزرگانی هستند که نوعاً معارف قرآنی و مضامین عرفانی و نکات و مدارج انسانی را در سیر و سلوک، اعتلا و ارتقای انسان به نظم درآورده‌اند»[3] و همچنین تأکید می‌کنند که امثال حافظ و مولوی، عالم به تمام علوم از قبیل فقه، اصول، حدیث، فلسفه بودند. ولی بعدها بیشتر در جنبة شعر شهرت پیدا کردند.

همچنین مرحوم استاد سید جلال الدین آشتیانی نوّر الله مضجعه الشریف، گاهی از وی به «عارف و کاشف و محقّق متبحّر مولانا جلال الدین رومی»[4]و گاهی به «شیخ عارف کامل، مولانا جلال الدین رومی»[5]تعبیر می‌کند و چنین او را می‌ستاید و گاهی از لحاظ علمی نیز او را ستایش می‌کند و می‌فرماید:«شیخ عارف، مولانا جلال الدین رومی، به همین معنا (مسئله‌ای عرفانی) در کتاب خود تصریح کرده است و الحق در بیان این حقیقت، قیامت کرده است.[6]

 

استاد جوادی آملی نیز می‌فرمایند: «ممکن است فردی دربارة معرفت دینی و یا عرفانی برخی از مشاهیر این علوم، اظهار نظر کرده و با مشاهدة اشعار و آثار فردی، همچون ملاّی رومی این گونه حکم کند که معرفت او معرفتی اشعری ـ افلاطونی است … علّت این قضا و داوری ناصواب، ناآگاهی نسبت به مفاهیم و معانی بلندی است که ملاّی رومی در مثنوی و دیگر آثار خود، اظهار نظر می‌کند. عارف بزرگواری چون ملاّی رومی از شاگردان بنام شمس تبریزی است و شمس تبریزی از معاصران شارح فصوص، مرحوم محقّق ملاّ عبد الرزاق کاشانی است و آنها هر دو از بزرگانی هستند که از طریق صدر الدین قونوی از تعلیمات ابن عربی بهره برده‌اند.[7]

همچنین ایشان فرموده‌اند:«روایت شده است که إنّ من الشعر محکمةٌ و آن شعری است که در توحید، مدح و منقبت انبیاء و اولیاء و اهل بیت عصمت و طهارت ـ علیهم السّلام ـ، زهد و اندرز باشد. مانند اشعار حکیم غزنوی و حکیم رومی و حکیم عطّار[8] جوادی آملی، عبدالله، شریعت در آیینة معرفت، اسراء، قم، بخش دوم، ثبات و تغییر معرفت دینی، معرفت عرفانی و کلام اشعری.

 

همچنین از عارف واصل، خاتم العرفاء و المتألهین نقل شده است که ایشان در حالت احتضار فرموده‌اند:«من می‌روم امّا ما و شما هیچ وقت از مثنوی بی‌نیاز نمی‌شویم.»[9] و همچنین ایشان فرموده‌اند:«مولوی از خواص شیعیان حضرت امیر ـ علیه السّلام ـ است.[10]

 

 آیت‌الله مطهری در کتاب آشنایی با قرآن جلد دوم می‌نویسد: «مولوی حرفی غیر از قرآن ندارد. هرچه می‌گوید تفسیرهای قرآن است، منتها از دید عرفانی»

 

سخن مهم علامه طباطبائی در کتاب‌الرسائل چنین است: «مولانا؛ عارف رازدان و خدابینی است که غواص اقیانوس معانی و معارف و قدوه اصحاب معرفت است». و سخن زیبای آیت‌الله مطهری در کتاب آشنایی با قرآن جلد دوم این است: «مولوی حرفی غیر از قرآن ندارد. هرچه می‌گوید تفسیرهای قرآن است منتها از دید عرفان.

 

 رهبر معظم انقلاب که میان صاحب‌سخنان و اهالی قلم، به عنوان رهبری صاحب نظر و عمیق در حوزه ادبیات کلاسیک و معاصر مطرح‌اند، درباره مثنوی نظر قابل تأملی دارند. ایشان در دیدار شاعران با معظم‌له در شهریور سال 87 با اشاره به کتاب سترگ «مثنوی معنوی» می‌فرمایند: «یک بخش مهمى از شعر آئینى ما می‌تواند متوجه مسائل عرفانى و معنوى بشود و این هم یک دریاى عظیمى است. مثنوی اصول اصول اصول دین است.شعر مولوى را شما ببینید. اگر فرض کنید کسى به دیوان شمس به خاطر زبان مخصوص و حالت مخصوصش دسترسى نداشته باشد که خیلى از ماها دسترسى نداریم و اگر آن را کسى یک‌قدرى دوردست بداند؛ مثنوى؛ مثنوى؛ که خودش می‌گوید: و هو اصول اصول اصول الدین. واقعاً اعتقاد من هم همین است.

یک وقتى مرحوم آقاى مطهرى از من پرسیدند نظر شما راجع به مثنوى چیست، همین را گفتم. گفتم به نظر من مثنوى همین است که خودش گفته: و هو اصول … . ایشان گفت کاملاً درست است، من هم عقیده‌‏ام همین است. البته در مورد حافظ یک مقدار با هم اختلاف عقیده داشتیم.»

 

حضرت علّامه طهرانی اعلی الله مقامه می‌فرمودند: ملّاى رومى یک شیعه محض و خالص بوده است. ما چرا راه دور برویم؟ اینک «مثنوى‏» او در دست است؛ ببینید تا چه سرحدّ مولانا أمیر المؤمنین علیه السّلام را ستوده و از دشمنان آن حضرت مذمّت نموده است. و با اشارات و کنایات، غاصبان خلافت را مذمّت میکند و بعضى جاها با صراحت امّا بعنوان کلّى نه با خصوص لفظ و عبارت، آنان را محکوم می کند و مى ‏کوبد.

در چند جاى مختصرى که نامى از آنها برده است، آن‏قدر قبل از آن اسم و پس از آن مطالبى را در زشتى بد اخلاقى و بدکیشى و بى ادبى و أمثالها شرح میدهد که: با دقّت مشهود است که مراد همین غاصبین خلافت مى‏باشند.[11]

و در جای دیگری می فرمایند: عرفان ملّا محمّد مولوىّ‏ مُخّ اسلام است‏ به طور کلّى کلمات اولیاى خدا و عرفاى بالله داراى رموز و اشارات و کنایاتى است که فهم آنها اختصاص به خود آنها و همطرازانشان دارد. از اشارات و رموز عارف عالیقدر اسلام خواجه حافظ شیرازى کسى میتواند اطّلاع پیدا نماید که هم درجه و هم مقام با او باشد. امّا صد حیف و هزار افسوس که ما قدر و قیمت این بزرگان را ندانستیم، و معانى اشعارشان را به امور مبتذل حمل کردیم، و یا اگر شرحى در احوال آنها نگاشتیم نتوانستیم از عهده شرح و شکافتن آن معانى و اسرار برآئیم؛ تا خارجیان و کفّار آمدند و براى خود عرفان ساختند، و عرفان را از اسلام جدا پنداشتند، و مقام عظیم عرفان و عرفا را که مخّ و اُسّ و ریشه اسلام است امرى مباین با تعلیمات دینى وانمود کردند، و براى ما عرفان ایرانى و هندى و رومى ساختند، و همه را خطّى در برابر خطّ اسلام، و راهى غیر از مسیر دین نمودار نمودند، و ریشه عرفان مولوى معنوى و حافظ شیرازى و مغربى و أمثالهم را عرفان ایرانى قلمداد کردند که با روح اسلام سازگار نباشد.اینها همه و همه نتیجه جمود و تحجّر و یک چشمى به مسائل دین نگریستن است؛ و حساب توحید را از عالم امر و خلق جدا نمودن و به أئمّه و لواداران عرفان به نظر موجودات ساخته ‏شده بدون تکلیف و مأموریّت نگریستن است که ما را دچار این مصیبت عظمى نمود؛ تا جائیکه اینک براى آنکه از آنها عقب نمانیم و در این بازى، محکوم و سرافکنده نگردیم، باید با هزار دلیل اثبات کنیم که عرفان حافظ و مولانا متّخَذ از روح قرآن و روح نبوّت و ولایت است.[12]

و در جای دیگری نقل می کنند: یک روز مرحوم شهید مطهّرى رضوان الله علیه به من مى‏گفت: مرحوم راشد مى‏گفت: در مقام عظمت و استوارى کتاب «مثنوى‏» همین بس که پشتوانه قرآن است. (یعنى مطالب مثنوى‏ همچون دریاى عظیم حیاتى است که نگهدارنده و حافظ و پشتیبان حقائق قرآن است.به ایشان گفتم: راشد در این سخن خطا کرده است. قرآن پشتیبان مثنوى و مثنویهاست؛ آن نیرودهنده و حیات‏دهنده و جاودان‏کننده این و اینها است.فورا گفت: بلى این‏چنین است. قرآن حیات بخشنده مثنوى است.[13]

 

علامه محمدتقی جعفری در سال ۱۳۷۲ در مطلبی تحت عنوان عوامل جذابیت سخنان مولوی به ذکر مطالبی پرداخته اند که از جمله آن ها بیان امتیازات هشت گانه مولوی از دیدگاه ملاهادی سبزواری است.

 

امتیازات هشت گانه مولوی از دیدگاه حکیم مرحوم ملاهادی سبزواری

 

۱. اسلوب حکمت آمیز

۲. تبیین کننده آیات قرآن و تفسیر قرآن در قالب هنری شعر

۳. دارای حکمت اصیل و زیبا

۴. جامع شریعت و طریقت و حقیقت

۵. تعقل و کاوش گر

۶. اندیشه های عمیق

۷. ذوق شعله ور

۸. توانایی ها و بینایی های متنوع

در ادامه به برخی از این امتیازات هشت گانه مولوی از نوشته مذکور می پردازیم.

 

اسلوب حکمت آمیز

 

یک: مولوی در این کتاب از قصص و حکایات مختصر یا طولانی به وجه احسن استفاده می‌کند و بدیهی است که این سبک در بیان حقایق مربوط به انسان در ارتباط‌های چهارگانه مانند بیان تجارب و مشاهدات اطمینان‌آور در نهاد های درونی و رفتارهای برونی انسان‌هاست که برای انسان‌شناسی و درک اصول ثابت و قضایای متغیر ابعاد انسانی از اهمیت فوق‌العاده‌ای برخوردار می‌باشد.

دو: بیان مطالب با کمال واقع نگری بدون تکبر و شطرنج بازی با اصطلاحات جالب برای ساده‌لوحان.

سه: کوشش و تلاش صادقانه برای تفهیم واقعیات برای عاشقان راستین آن‌ها نه برای طرح خویشتن و نصب مجسمه خود در مغز مردم خام و ناآگاه.

چهار: طرح مسائل مستند به جوشش درونی نه با راه انداختن حرفه و کاسبی.

پنج: استفاده بسیار شایان تمجید از تشبیهات و تمثیلات که واقعاً گاهی موجب شگفتی عمیق مطالعه‌کننده‌ی آگاه می شود.

 

حکمت اصیل و زیبا و عالی

 

اگر کسی خیال کند مثنوی یک کتاب ادبی محض است بدون تردید یا این کتاب را نفهمیده یا از معنای ادبیات غفلت ورزیده است. اگر هم مولوی مقید به اصطلاحات و مفاهیم معمولی حکمت و فلسفه در کتاب مثنوی نبوده است بااین‌حال اغلب اصول و قضایای حکمتی عالی را که از اعماق دل او بر می آمد مورد بهره‌برداری قرار داده است.

 

جامع شریعت و طریقت و حقیقت

 

این که مولوی در کتاب مثنوی هر سه موضوع مذکور را مراعات کرده است جای تردید نیست. بهره‌برداری مولوی از قرآن و حدیث و حتی قواعد فقهی و اصولی در این کتاب به قدری فراوان است که وادار کرد تا مرحوم سبزواری بگوید ((کتاب مثنوی تفسیر منظوم برای قرآن و تبیینی است برای سنت‌های نبوی)).

 

عقل یا تعقل نقاد

 

باید گفت این نکته را که مرحوم سبزواری متذکر شده است نه‌تنها بیان یک حقیقت در شخصیت معرفتی مولوی و سبک حکمتی او در کتاب مثنوی است بلکه پاسخ کاملاً قانع‌کننده‌ای است به آن پندار سخیف که می‌گویند مولوی و امثال او از عقل گریزانند و حتی برخی از این اشخاص در این باره مقالات و کتاب‌ها نیز نوشته‌اند.

و مولوی سه قسم عقل را در آثار خود (مخصوصاً) در مثنوی مطرح کرده است. قسم یکم عقل جزئی نظری – قسم دوم عقل سلیم – قسم سوم عقل کل.

 

اندیشه های عمیق

 

این امتیاز که مرحوم سبزواری درباره مولوی و اثرش مثنوی متذکر شده بهترین پاسخ برای کسانی است که بدون دقت در سخنان مولوی و فهم آن‌ها می‌گویند مولوی هم مانند دیگر عرفا دریافت‌های شهودی خود را بیان می‌دارد و اندیشه و تعقل را راهی به این حقایق نیست.

 

 

 


[1] تقریرات فلسفی، ج2، ص198

[2] ر.ک: حسن زادة آملی، قرآن و عرفان و برهان از هم جدائی ندارند، قم، انتشارات قیام، چاپ چهارم، 1381، صص 76، 75، 49، 47، 32.

[3] گفتگو با علاّمة حسن زاده، به اهتمام محمّد بدیعی، قم، انتشارات تشیّع، چاپ سوم، 1382، ص 38، و همچنین ر.ک: کیهان فرهنگی، شمارة 5، مرداد 1363.

[4] آشتیانی، سیّد جلال الدین، شرح مقدمة قیصری بر فصوص الحکم، شیخ اکبر محیی الدین ابن عربی، قم، بوستان کتاب، چاپ پنجم، 1380، ص 574.

[5] همان، ص 746.

[6] همان، ص 771.

[7] جوادی آملی، عبدالله، شریعت در آیینة معرفت، اسراء، قم، بخش دوم، ثبات و تغییر معرفت دینی، معرفت عرفانی و کلام اشعری.

[8] جوادی آملی، عبدالله، در مقدمة «گنجور عشق» مدایح و مراثی اهل بیت ـ علیهم السّلام ـ ، قم، اسراء.

[9] عطش، تهران، مرکز مطالعاتی شمس الشموس، 1382، ص 176.

[10] همان، ص 178.

[11] روح مجرد، متن، ص: 548

[12] روح مجرد، ص: 518

[13] نور ملکوت قرآن، ج‏4، ص: 188

  • میرزای غریب

هو

تفسیر اجمالی غزل اول دیوان شمس اثری از حضرت خداوندگار جلال الدین محمد بلخی (مولانا)

 

بیت اول:

ای رستخیز ناگهان ای رحمت بی منتها

ای آتشی افروخته در بیشه ی اندیشه ها

 

و اما بعد از حمد و ثنای پروردگار جهانیان ، بدان این غزل که در ابتدای دیوان شمس واقع شده ، غزلی است که در وصف حضرت شمس الحق تبریزی سروه شده است و جناب مولانا ، پیر خود را به یک رستاخیزی تشبیه نموده که ناگهان تمام وجود مولانا را سوزانده و او را از یک شخصیت دنیایی با مقام و جاه بسیار ، به یک شخصیت الهی مبدل نموده است. جناب مولانا استاد و مراد خویش را در واقع رحمتی از جانب خدا می داند که آمده تا او را از چاه و زندان دنیا برهاند. بالاخره مولانا قبل از دیدار با شمس ، آدم کوچکی نبود بلکه بزرگ قونیه و از عالمان به نام بود و فقیه بزرگی در میان مسلمانان به شمار می رفت و حتی عزت و آبروی زیادی نزد سایر ادیان داشت ، اما جناب شمس تبریزی ، آتشی در جان و اندیشه ی مولانا انداخت و به او فهماند که این مقامات دنیا ، حجاب او شده و او را از مقصد حقیقی باز داشته است.

 

بیت دوم:

امروز خندان آمدی ، مفتاح زندان آمدی

بر مستمندان آمدی ، چون بخشش و فضل خدا

 

یکی از عبارات کلیدی در این بیت ، عبارت « مفتاح زندان » است که در واقع این کلمه ی زندان بسیار در آثار مولانا دیده می شود که فرمود : این جهان زندان و ما زندانیان ، حفره کن زندان و خود را وارهان.

جناب مولانا در واقع حضرت شمس را کلید این زندان و قفس دنیا معرفی می کند که آمد و این قفل زندان را گشود و مولانای ما را چنان زنده کرد که تا قیام قیامت نامش پابرجاست. این زندانی که مولانا در آن زندانی بود ، زندان علم و دانش و شیخ الاسلام بودن و محبوبیت دنیایی و از این دست مسائل بود.

 

بیت سوم :

خورشید را حاجب تویی ، امید را واجب تویی

مطلب تویی ، طالب تویی ، هم منتها هم مبتدا

 

ای شمس تبریزی ، نور وجودی تو که همان نور خداست ، آنچنان قوت دارد که پرده دار نور خورشید شده و تو آن کسی هستی که امید سالکان راه الهی و مریدان طریقت هستی و پناه دردمندان راه عشق هستی و تو آن بودی که ما همیشه در طلب او بودیم و در عین حال تو نیز در طلب ما بودی تا جان تشنه ی ما را از آب حیات سیراب گردانی و تو که وجودت یک وجود الهیست ، اول و آخر هستی و در وجود او فانی گشتی.

 

بیت چهارم:

در سینه ها برخواسته ، اندیشه را آراسته

هم خویش حاجت خواسته ، هم خویشتن کرده روا

 

ای پیر من ، تو آن کسی هستی که اندیشه ی مرا که از روی وهم و خیال بود ، آتش زدی و سپس اندیشه و معرفت حقیقی را در قلب من پروراندی و مرا به سوی معرفت حقیقی رهنمون شدی. تو همانی که حاجات را در دل ما پدید می آوری و سپس خودت آن را اجابت می کنی. مضمونی شبیه این بیت در یکی از جملات شمس پیداست که فرمود : تمنای هر چیزی ، مژدگانی است از حق به وصول آن چیز.

 

 

بیت پنجم:

ای روح بخش بی بدل وی لذت علم و عمل

باقی بهانه ست و دغل کاین علت آمد وان دوا

 

ای شمس تبریزی ، تو کسی هستی که به جان مرده ی من ، زندگانی بخشیدی و روح حیوانی مرا به روح الهی مبدل نمودی و کسی هستی که علم و عمل مرده و بی جان مرا زنده کردی و آن را برایم لذت بخش نمودی. پرداختن به هرچیزی غیر از تو در واقع یک فریب بزرگ است و با تو بودن و فانی در تو شدن ، تنها راه نجات ما از این بیماری مخوف دنیا زدگی است.

 

بیت ششم:

ما زان دغل کژبین شده ، با بی گنه در کین شده

گه مست حورالعین شده ، گه مست نان و شوربا

 

ما قبل از دیدار با تو ، انسان های کژبین و بیچاره ای بودیم و به همین خاطر با بی گناهان به نزاع بر می خواستیم . گاه آنچان غرق در دنیا می شدیم که کاملا از حقیقت غافل بودیم و اگر عبادتی هم می کردیم به طمع نعمات بهشتی بود نه خود خدا.

 

بیت هفتم:

ای سُکر بین ، هل عقل را ، وین نُقل بین ، هل نقل را

کز بهر نان و بقل را ، چندین نشاید ماجرا

 

در این بیت ، مولانا خطاب به مشتاقان راه حقیقت نصیحت می کند که بیایید و مست حقیقت شوید و عقول دنیایی خویش را رها کنید که مولانا در آثارش از این عقل به عقل جزئی یاد می کند و به شدت آن را مذمت می نماید و در این بیت نیز می فرماید که از این عقل ببرید و بیایید تا مستی عشق و عقل قدسی را بچشید. بیایید تا از نقل ها و شیرینی های ملکوتی بهرمند گردید و آب حیات را بنوشید و قیل و قال دنیا را کنار بگذارید که این همه جنجال وو بحث و جدل برای این تعلقات دنیای هیچ ارزشی ندارد.

 

بیت هشتم:

تدبیر صد رنگ افکنی ، بر روم و بر زنگ افکنی

واندر میان جنگ افکنی ، فی اصطناع لا یرا

 

شاید بتوان گفت که د ر این بیت ، خطاب مولانا رو به خداست که به او عرضه می دارد ای خدا ، تویی که با تدبیر خود در این عالم و با ظرافت بسیار زیاد ، اضداد جهان را در مقابله ی با هم قرار می دهی.

 

بیت نهم:

می مال پنهان گوش جان ، می نه بهانه بر کسان

جان رب خلصنی زنان والله که لاغ است ای کیا

 

ای خداوندگار من ، تو با ریاضت هایی که بر سالکان الهی وارد می کنی ، گوش باطن آن ها باز خواهی کرد و آن ها را از تعلقات دنیوی نجات خواهی داد ولی این ریاضت ها را در پس علل و اسباب در جهان جاری می کنی تا بهانه ای نباشد. یکی را با مریضی و دیگری را با مال و دیگری را با آبرو امتحان می کنی و ریاضت می دهی تا از تعلقات دنیوی رها سازی و البته این ریاضت در حقیقت شامل کسانی است که جانشان فریاد می زند که ای خدا ، ما را از این زندان دنیا خلاص کن که این دنیا چیزی جز بازیچه و بیهودگی نیست.

 

بیت دهم:

خامش که بس مستعجلم ، رفتم سوی پای علم

کاغذ بنه ، بشکن قلم ، ساقی درآمد الصلا

 

و حال مولانا در این بیت ، خود را مخاطب قرار میدهد و به او فرمان خموشی میدهد و می گوید که ای نفس من ، خاموش باش که من برای رسیدن به حق بسیار مشتاقم و عجله دارم و یکی از راه های وصول همین خاموشی است. کاغذ را کنار بگذار و قلم را بشکن ، یعنی خود را از این قیل و قال دنیا رها کن که ساقی آمده و می خواهد شراب عشق را در جان عاشقان بریزد و من نیز اگر می خواهم از آن بهره مند گردم ، باید خاموش باشم و قیل و قال قال دنیایوی را رها کنم.

بعضی از مفسران غزلیات مولانا ، تخلص او را خاموش می دانند ولی همیشه استاد ما ، می فرمودند که این لفظ خامش ، تخلص مولانا نیست بلکه تاکید بسیار حضرتشان به این موضوع خاموشی است که البته این موضوع مورد تاکید تمام اولیای الهی نسبت به مریدان است.

 

والحمدلله رب العالمین.

محراب قلی پور

صفر مظفر1446 / شهریور 1403

  • میرزای غریب