اشعار محراب قلی پور

و هر غزل که نوشتم من ، گلایه ی منِ تنها بود...

اشعار محراب قلی پور

و هر غزل که نوشتم من ، گلایه ی منِ تنها بود...

مشخصات بلاگ
اشعار محراب قلی پور

بسم الله الرحمن الرحیم

وبلاگ اشعار
حکمت ها
جملات
و مقالات محراب قلی پور

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفسیر شعر» ثبت شده است

به نام خدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

جلسه را در اینجا بخوانید.

 

این متن ، پیاده ی شده ی پادکست های « راز خاموش » ، با تفسیر عرفانی آقای محراب قلی پور می باشد.

شما می توانید ، این پادکست ها را به صورت با کیفیت در لینک زیر بشنوید.

 

مجموعه پادکست « راز خاموش »

 

 

در جلسه ی قبل به صورت اجمالی به زندگینامه ی جناب مولانا و دیدار با جناب شمس پرداختیم و بیان کردیم که چرا این دیدار منجر به آن انقلاب عظیم و عرشی در جناب جلال الدین شد.

اما چرا عارفان ما به سرودن شعر روی می آورند؟ ما این حالات را در عارفانی چون حافظ هم می بینیم. اما سِر این مطلب چیست؟

ما در عالم طبیعت و ماده زندگی می کنیم و با محدودیت هایی رو به رو هستیم. وقتی عارف به عوالم بالاتر می رود و به آن شهودات ملکوتی می رسد و مجدد باز می گردد ، می بیند که نمی تواند آن حقایق را در غالب الفاظ بیان کند. در حقیقت لفظ قدرت انتقال آن معنا را ندارد و از طرفی شنونده نیز قدرت درک آن مسائل را ندارد زیرا خودش آن مسائل را نچشیده و دارا نشده است فلذا عارفان ما دست به دامن شعر شدند ، نه اینکه الزاما علاقه ای به سرودن شعر داشته باشند. بعضی ها صرفا شاعر هستند و هنر قافیه چینی دارند اما این کار به خودی خود فضیلتی ندارد. این دسته از اشخاص صرفا به فکر نوشتن شعری زیبا با آرایه های مختلف ادبی هستند و پس از مرگشان ، اشعارشان نیز با خودشان دفن می شود. البته ممکن است این اشعار چند سالی در بین اهل هنر به یادگار بماند اما قدرت این را ندارد که مانند کتاب مثنوی ، پس از 700-800 سال ، هر روز زنده تر شود و در اقشار مختلف جوامع محبوب باشد و دلیل آن این است که خود آن شاعر ، به آن حیات طیبه و الهی نرسیده و اشعارش نیز خالی از روح است. البته مراد ما از روح ، روح الهی و طیب است.

شعر خاصیتی دارد و آن این است که شعر ، لطیف است و به عارف کمک می کند تا با استفاده از آرایه ها ، شمه ای از آن عوالم ملکوتی را بیان کند فلذا به این جهت است که آن ها رو به شعر می آوردند. شاید برای شما جالب باشد که بدانید خود جناب جلال الدین در کتاب « فیه ما فیه » می فرمودند : « من از کجا ، شعر از کجا؟ والله که من از شعر بیزارم و هیچ کاری نزد من بدتر از این نیست.»

سپس خود جنابشان این مسئله را باز می کند که فرض بفرمایید که جمعی از دوستان به نزد ما می آیند. هنگامی که ما بخواهیم برای این دوستان یک کباب لذیذ درست کنیم ، باید دست در شکمبه ی گوسفند کنیم. هر چند ممکن است این کار برای ما ناخوشایند باشد و باعث آلودگی دست و لباس ما شود ، اما برای پذیرایی از دوستان این کار را می کنیم. سپس ایشان شعر را به همین کار تشبیه می کنند که این دوستان از ما آن حقایق را در قالب شعر می خواهند و هر چند من از این کار بیزارم اما به خاطر آنها این کار را انجام می دهم. سپس قسم یاد می کنند که والله من از شعر بیزارم.

شعر بهترین ابزاری است که می تواند تنها گوشه ای از آن حقایق را بیان نماید. البته این که آن چه جانی باشد که بتواند آن حقایق را دریافت کند ، دیگر بحث جداییست. عرض کردیم که همه ، مخاطب مولانا نیستند. کسی مخاطب مولانا است که سینه اش از عشق حقیقی شرحه شرحه شده باشد.

ما می بینم که امروزه ممکن است شخصی دکترای ادبیات هم داشته باشد و در دانشگاه مثنوی تفسیر کند لکن این شخص با جان و حقیقت مولانا هیچ اتصالی ندارد. در جلسه ی قبل عرض کردیم که صرف دانا بودن کفایت نمی کند بلکه باید دارا شد.

اولین غزلی که قصد بررسی آن را داریم با این بیت آغاز می شود که:

 

دلا مشتاق دیدارم ، غریب و عاشق و مستم

کنون عزم لقا دارم ، من اینک رخت بر بستم

 

جناب مولانا به یک اشتیاقی اشاره دارد که برخواسته از همان « یقظه » است که در جلسه ی قبل بررسی کردیم. گفتیم که یقظه یعنی بیداری از خواب غفلت. هنگامی که شمس ، مولانا را از خواب غفلت بیدار کرد ، این اشتیاق را در درون او برانگیخت فلذا جناب جلال الدین می فرماید : دلا مشتاق دیدارم.

بدای ای عزیز من که خداوند تو را به مقام یقظه برساند ، همه ی ما انسان ها بر یک فطرت خلق شدیم از آنجا که پروردگار جهانیان در خصوص خلقت این جهان می فرماید : « کنت کنزا مخفیا ، فاحببت ان اعرف » یعنی من گنجی پنهان بود ، « دوست داشتم » که شناخته شوم. یعنی اصل خلقت جهان بر پایه ی حُب و عشق بوده و همه ی ما در درون خود این عشق را داریم لکن از آن غافلیم.

البته این که ما در این جا صحبت از عشق می کنیم ، دست آویز عده ای جاهل نشود که می گویند مذهب مولانا عشق بوده و او دیگر از اسلام گذشته و مذهب عشق را برای خویش برگزیده بود. البته ما به زودی بیان خواهیم کرد که مولانا در سراسر کتاب شریف مثنوی و دیوان کبیر خود ، مرتبا به پیروی از شریعت دستور می دهد و خودش نیز به گواه شاگردان خود ، تا آخر عمر به شدت بر روی شریعت تعصب داشته.

پس دانستیم که اصل و حقیقت خلقت بر پایه ی عشق بوده و همه ی ما در درون خود دارای این عشق هستیم اما عشق به چه کسی؟ بدان که این عشق از وجود مطلق که در شرع به آن خدا گفته می شود صادر شده پس باید عشق درونی ما متوجه همان وجود مطلق شود.

ما انسان ها ذاتا و فطرتا خواهان لذت هستیم ولی به جای آنکه روی خود را مجددا به سمت همان وجود مطلق کرده و از او لذت ببریم ، به اشتباه روی خود را به سمت دنیا کردیم و سعی در لذت بردن از آن را داریم. از پول و ماشین و خانه و مقام و شهوت و هکذا. بعد وقتی انسان به خود رجوع می کند می بیند که از این لذت های دنیا سیر نمی شود چرا که مقصد خود را اشتباه گرفته است.

بگذار برایت مثالی بزنم. فرض کن که شخصی تشنه است ولی به جای نوشیدن آب گوارا ، شروع به نوشیدن آب شور  کند. به نظرت چه اتفاقی خواهد افتاد؟ غیر از این است که تشنه تر خواهد شد؟

پس بدان که مثل این دنیا ، مثل همان آب شور است که هرچه بیش تر بنوشی ، تشنه تر خواهی شد و سرانجام این تشنگی تو را هلاک خواهد کرد. به جای نوشیدن این آب شور ، روی خود را به سمت آن وجود مطلق کن و از آب گوارای وجود او لذت ببر. عشق های دنیوی را کنار بگذار از آنجا که جناب مولانا می فرماید:

 

عشق هایی کز پی رنگی بود

عشق نبود ، عاقبت ننگی بود

 

کاری که جناب شمس با مولانا کرد ، این بود که روی جناب جلال الدین را از دنیا به سمت حقیقت وجودی خود و عالم اطلاق کرد. بالاخره جناب مولانا تا قبل از دیدار با شمس تبریزی ، فقیه بلند پایه ای بود که از لحاظ دنیوی چیزی کم نداشت. مقامات دنیوی ، مریدان بسیار ، آبرو ، شهرت و...

اما با ورود زلزله وار شمس تبریزی ، مولانا دریافت که اینها سرابی بیش نیست و حقیقت جای دیگری ست. شمس می دانست که مولانا دارای عطش فراوان است اما مشغول نوشیدن همان آب شور است که عاقبت هر نوشاننده ای را هلاک خواهد کرد فلذا او را متوجه این معنی ساخت که حقیقت امر چیز دیگری ست. سپس در همان خلوتی که با هم اختیار کردند ، مولانا را از آن آب گوارا که همان آب حیات است ، سیراب نمود.

بدان که هر کس از این آب حیات بنوشد ، دیگر مرگی برای او نیست فلذا می بینی که مولانا هر روز زنده تر می شود. چرا پس از 800 سال هنوز ما از او صحبت می کنیم؟ می بینیم که مولانا چه تاثیر عمیقی بر زندگی بسیاری گذاشته در حالی که انسان مرده ، دارای تاثیر نیست.

امروز عظیم ترین اجتماع بشری متعلق به کیست؟

متعلق به امام حسین(ع) است. همان کسی که در ظاهر 1400 سال پیش در یک بیابان کشته شد. اما این ظاهر ماجراست. امام کسی است که به طور مطلق از وجود خدا سیراب گشته و تمام آب حیات را یکجا سر کشیده فلذا او تا ابد زنده است.

خوشبخت کسی است که به این درک برسد که من ، همین ظاهر جسمانی نیستم بلکه دارای یک حقیقت روحانی و مطلق هستم. باید در طول روز به این مسئله توجه کند و متفکر باشد که من کیستم؟ آن وقت در می یابد که مرغ باغ ملکوتم ، نیم از عالم خاک.

وقتی شخص به این درک رسید ، آن وقت زمزمه می کند : دلا مشتاق دیدارم.

اصلا تمام عرفان همین است که شخص به این حقیقت برسد که من انسان ، فقط همین ظاهر نیستم بلکه دارای یک حقیقت اطلاقی هستم که باید دوباره به آن برسم.

حال بدان که این اشتیاق دارای ویژگی هاییست که در ادامه ی مصرع به آن اشاره می شود:

دلا مشتاق دیدارم ، غریب و عاشق و مستم

 

کسی که وارد منزل یقظه می شود ، غریب خواهد شد. می دانی سِر این غربت در چیست؟

سِر مطلب در این است که وقتی شخص ، دریافت که حقیقت وجود من چیز دیگریست ، می بیند که این عوام الناس ، خود را صرفا همین وجود مادی می بینند. البته اگر به آن ها بگویی ، آن ها در پاسخ به تو خواهند گفت که ما دارای روح هستیم و فلان و فلان اما حقیقتا به درک این مسئله نرسیدند و اصطلاحا دارا نشده اند بلکه فقط دانا شده اند. اما وقتی شخص سالک ، به این درک می رسد ، خود را تنها و غریب می بیند. می بیند که مردم به دنبال اسباب بازی دنیا هستند.

من این مثال را همیشه می زنم که ما بزرگ تر ها ، فقط اسباب بازی مان تغییر کرده وگرنه ما نیز مانند کودکان مشغول بازی هستیم. مثلا آن کودک با ماشین کوچک خود بازی می کند ، ما با ماشین بزرگ تر بازی می کنیم. اگر کسی به همان ماشین بازی کودک که در ظاهر ارزش چندانی ندارد ، آسیب بزند ، کودک بسیار ناراحت خواهد شد و گریه خواهد کرد. ما نیز همینطور هستیم. اگر کسی به ماشین ما آسیب بزند ، برافروخته خواهیم شد و قلبمان اندوهگین می شود.

حقیقت هر دو مسئله یکیست. ناراحتی برای تکه ای آهن.

کسی که بیدار شده ، می بیند که مردم دنیا تفاوتی با کودکان ندارند بلکه وسیله ی بازی آن ها تغییر کرده.اینجاست که شخص در خودش احساس غربت شدیدی می کند.

آیا ما برای خانه سازی و خاله بازی به این دنیا آمدیم یا اینکه وظیفه ی دیگری داریم؟

ما از یک وجود اطلاقی آمدیم و دوباره باید به همانجا برگردیم. پس لازم روزی حداقل چند دقیقه با خود خلوت کنیم و به این مسئله فکر کرده و با خود بگوییم برای چه به این دنیا آمدیم؟ برای خوردن و خوابیدن و رقصیدن؟ اگر قلب هنوز نمرده باشد ، گواهی خواهد داد که حقیقت ماجرا این نیست. حالا در اینجا باید شمسی پیدا شود تا آن چیز دیگر را برای ما بیان کند و راهنمای ما باشد.

جناب شمس در آن خلوت ، حقیقت وجود مولانا را به او نشان داد و به او فهماند که نباید خود را ارزان بفروشد. آنجا بود که مولانا به همه چیز پشت پا می زند.

حال وقتی در این حالت ، انسان غریب و تنها می شود ، آن عشق ملکوتی را در خود احساس می کند و این عشق برایش مستی می آورد فلذامی گوید : غریب و عاشق و مستم.

وقتی انسان فهمید که اصل او جای دیگری ست و آن را مشاهده نمود ، عاشقش می شود زیرا هر کس به اصل خود میل دارد و با او سنخیت دارد. انسان به خودش علاقه دارد و هنگامی که حقیقت خود را ببیند از عشق او مست خواهد شد.   انا لله و انا الیه راجعون.

البته بدان که انسان ، عاشق بوده و حال که از خواب غفلت بیدار گشته ، تنها متوجه آن عشق می شود. یعنی در واقع آن عشق در وجود همه هست لکن به دلیل وجود حجاب های ظلمانی ، جذبه ی آن عشق را در نمی یابد.

خود مولانا در کتاب شریف مثنوی ، دفتر چهارم ، در بیان یک داستان زیبا ، به انسان یادآوری می کند که آن گنجی که تو در دنیا به دنبال آن هستی ، در درون خود توست:

پاره دوزی می کن اندر دکان

زیر این دکان تو ، مدفون دو کان

 

عاقبت این خانه خود ویران شود

گنج از زیرش یقین عریان شود

 

لیک آن تو نباشد زانک روح

مزد ویران کردنش است آن فتوح

 

به قول جناب شمس تبریزی: همه ی عالم در یک کس است ، چون خود را دانست ، همه را دانست.

 

قدر خود بشناس و مشمر سرسری

خویش را از هرچه گویم برتری

 

باید قبله ی دل را یافت که ان شاالله در جلسه ی بعد درباره ی قبله ی دل سخن خواهیم گفت.