میرزای غریب

نشر اشعار و آثار عرفانی محراب قلی پور

میرزای غریب

نشر اشعار و آثار عرفانی محراب قلی پور

مشخصات بلاگ
میرزای غریب

بسم الله الرحمن الرحیم

وبلاگ اشعار
تفاسیر
و مطالب عرفانی محراب قلی پور

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شمس و مولانا» ثبت شده است

به نام خدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

جلسه ی دوم را در اینجا بخوانید.

 

این متن ، پیاده ی شده ی پادکست های « راز خاموش » ، با تفسیر عرفانی آقای محراب قلی پور می باشد.

شما می توانید ، این پادکست ها را به صورت با کیفیت در لینک زیر بشنوید.

 

مجموعه پادکست « راز خاموش »

 

با امید خدا از جلسه ی قبل وارد یکی از غزلیات بسیار زیبای جناب جلال الدین شدیم و شروع به شرح آن کردیم. البته شرح حقیقی این غزلیات با این زمان محدود به صورت مفصل میسر نیست لکن در حد همین زمان محدودی که داریم سعی می کنیم مطالب مفیدی را خدمت شما سروران محترم ارائه کنیم.

 

دلا مشتاق دیدارم ، غریب و عاشق و مستم

کنون عزم لقا دارم ، من اینک رخت بربستم

 

با این غزل شروع کردیم و عرض کردیم و وقتی یقظه و بیداری از خواب غفلت در انسان پدید می آید ، باعث یک اشتیاقی می شود فلذا می فرماید ، دلا مشتاق دیدارم. مشتاق به چه چیزی؟ مشتاق به اصل خود ، به آن حقیقت خود ، به آن لقا.

لذا در مصرع دوم می فرماید ، کنون عزم لقا دارم. یعنی اشتیاق من به پول و شهوت و مسائل دنیا نیست بلکه اشتیاق به لقاست. من به دنبال لقاءالله هستم و می خواهم به آن مشاهده برسم. کنون عزم لقا دارم ، من اینک رخت بربستم. عزم خود را جزم کردم و می خواهم هجرت کنم. من اینک رخت بربستم.

ما یک هجرت ظاهری داریم که انسان در آن آماده می شود و وسایل مورد نیاز خود را جمع آوری می کند و هجرت می کند اما ما یک هجرت باطنی نیز داریم. توجه کنید که هر اتفاقی که در عالم بیرون رخ می دهد ، یک سایه است از اتفاقات حقیقی عالم درون ما. یعنی اگر در عالم بیرون ، یک موسی و فرعونی هست ، این یک سایه ای از موسی و فرعون درون ماست. اگر در عالم بیرون ، یک کعبه ای هست که باید رو به آن نماز خواند ، یعنی یک کعبه ای در درون خود ماست. وقتی در بیرون یک پیغمبری هست ، یعنی یک پیغمبری در درون ماست. پس همانطور که در عالم بیرون ، یک هجرتی هست و ما باید هجرت کنیم ، پس یک هجرت باطنی نیز هست که اکثر مردم از این هجرت غافلند و وقتی در روز قیامت ، پرده ها کنار برود ، می بیند در همانجایی که بوده ، مانده و حرکتی نکرده است و این باعث حسرت می شود که می توانسته حرکت کند اما خود را سرگرم چیز های دیگری نموده است. اما جناب مولانا می فرماید : کنون عزم لقا دارم ، من اینک رخت بربستم.

یعنی آماده شدم. آیا مولانا قصد ترک قونیه را داشت؟ مسلما خیر. بلکه او رخت بربسته برای یک هجرت دیگری. هجرت از منطقه ی ظلمانی درون خود به منطقه ی نورانی درون خود. هجرت از منطقه ی مقید درون خود به منطقه ی مطلق درون خود. هجرت از روح حیوانی به سمت روح الهی. آن هجرت حقیقی که جهاد  محسوب می شود یعنی این.

در بیت دوم می فرماید:

 

تویی قبله همه عالم ، ز قبله رو نگردانم

بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من هستم

 

عرض کردیم ، همانطور که ما در عالم ظاهر ، یک کعبه ی خارجی داریم و باید عبادات خود را رو به آن انجام دهیم ، یک کعبه ی دل و یک کعبه ی باطنی نیز داریم که باید آن را پیدا کنیم. حالا جناب مولوی می فرماید که من این کعبه را یافتم. خطاب می کند به آن کعبه ی دل و می فرماید :

 تویی قبله ی همه عالم ، ز قبله رو نگردانم

بدین قبله نماز آرم ، به هر وادی که من هستم

 

جسم ، یک قبله ی ظاهری دارد که رو به آن عبادت می کند اما دل های ما انسان ها ، قبله های متعددی دارد. فرزند ، یک قبله و پول قبله ای دیگر و شهرت قبله ای دیگر و شهوت قبله ای دیگر و مقام ، قبله ای دیگر و قص علی هذا. که ما به مجموع این قبله ها می گوییم دنیا و می گوییم فلان شخص رو به دنیا کرده. اما  وقتی آن یقظه حاصل می شود ، شخص در می یابد که این ها قبله ی او نیست بلکه قبله ی دیگری ست و دل را رو به آن قبله می کند و می گوید : تویی قبله عالم ، ز قبله رو نگردانم

یعنی من دیگر به آن قبله ای که داشتم بر نمی گردم. منِ جلال الدین محمد که آدم سرشناسی بودم ، مشهور بودم ، مرید داشتم ، مقام داشتم ، پول داشتم ، دیگر این قبله ها را نمی خواهم. بلکه بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من هستم.

به هر وادی که من هستم یعنی چه؟

بالاخره ما به عنوان مسلمان ، در هر جایی که باشیم باید رو به قبله نماز بخوانیم ، اما در این مصرع ، به این معناست که یعنی این دل من در هر جایی که باشد ، سرکار باشد ، در مدرسه باشد ، در منزل باشد ، کنار همسر باشد ، در خواب باشد یا هر جای دیگر ، دل من فقط رو به توست. رو به کار و همسر و درس و بحث نیست ، بلکه رو به توست و من دل خود را از این جلوه های دنیا برگرداندم. البته این برگرداندن دل ، خیلی کار بزرگ و سختی ست و کار هرکسی نیست که دل انسان ها را برگرداند و نیازمند یک صاحب نفسی هست که در ابتدا دل خود را برگردانده باشد. کاری که شمس تبریزی ، با جلال الدین کرد. شمس در ابتدا دل خودش را برگردانده بود فلذا توانست که دل جلال الدین را نیز از دنیا برگرداند.

شما در همین مسائل ظاهری مانند علم موسیقی یا پزشکی می بینید که آن شخصی که خودش هیچ چیزی از موسیقی نمی داند ، قادر نیست آن را به دیگران بیاموزد. آن شخصی که خودش چیزی از مکانیکی نمی داند ، چگونه می تواند به دیگری آموزش مکانیکی بدهد؟ اما شخصی که با پیچ و خم یک علم آشناست ، می تواند آن را به دیگران آموزش دهد.

در عرفان هم همینطور است. کسی که خودش دل خود را برگردانده باشد و دل او میل به دنیا نکند ، این شخص قادر خواهد بود که از پس این کار خطیر بر بیاید. شمس کسی بود که این کار را کرد البته نسبت به دل هایی که هنوز زنده اند نه آن دل هایی که مردند. در همان شهر قونیه ، آن همه آدم بودند اما چرا از میان آن همه آدم فقط در دل جناب جلال الدین این تحول رخ داد؟

چرا در آن همه مرید مولانا که با شمس دشمنی کردند این تحولات رخ نداد؟ زیرا دل های آن مرده بود. ولو اینکه نماز هم می خوانند و روزه هم می گیرند اما اصل آن است که دل ها زنده شود تا آن نماز و روزه قابلیت داشته باشد تا انسان را بالا ببرد.

وقتی که شخص به آن قبله ی واحد رو آورد ، فقط یک نفر را می بیند همانطور که در بیت بعد می فرماید:

 

اگر جز تو سری دارم ، سزاوار سر دارم

وگر جز دامنت گیرم بریده باد این دستم

 

همه چیز شخص می شود معشوق و مقصدش. نسبت به سایر چیزها سرد می شود. فقط یک قبله و مقصد و معشوق را می بیند.فلذا می فرماید : من اینک رخت بربستم.

یعنی تمام عزم خود را جزم می کند ، تا به او برسد. کس دیگری را اصلا نمی بیند و نمی تواند و نمی خواهد که ببیند. در این جاست که با خود زمزمه می کند:

 

ای روز و شب خیال رخت همنشین ما

جاوید باد عشق جمالت قرین ما

 

آن دم که بود نقش وجودم ، عدم هنوز

مهر تو بود مونس جان حزین ما

 

ما سجده پیش قبله ی روی تو می کنیم

تا هست و بود ، قبله همین است دین ما

 

فقط او را می بیند و می فهمد که این عشق ، یک عشق کهنه و قدیمی ست. عشقی که از ازل در درون او بوده.

 

آن دم که بود نقش وجودم ، عدم هنوز

مهر تو بود مونس جان حزین ما

 

وقتی شخص این موضوع را دریافت ، مقصد و معشوق او یکی می شود.این همان رستگاری و فوز و نجات بزرگ و کامیابی عظیم است. واقعا خوشا به حال کسی که به این مرتبه برسد.

 

اگر جز تو سری دارم ، سزاوار سر دارم

وگر جز دامنت گیرم ، بریده باد این دستم

 

در اینجا شخص از همه می برد و از آن شرک به در می آید. ما در خیلی از وقت ها دچار شرک می شویم. مثلا وقتی مریض می شویم دارو می خوریم یا به نزد پزشک می رویم و آن دارو را مدتی مصرف می کنیم و می بینیم که حالمان بهبود یافت و می گوییم این دارو حالمان را بهبود بخشید. خب در اینجا ما برای اسم الشافی خدا ، شریک قائل شدیم. یعنی در کنار خدا ، یک عامل مستقل را هم دیدیم. اما شخص وقتی به آن مرحله می رسد ، می یابد که اصلا مسببی در کنار نیست بلکه همه چیز از خداست.

می بیند که هیچ موثری جز خدا در کار نیست فلذا در اینجا می گوید:

وگر جز دامنت گیرم ، بریده باد این دستم

دیگه اگر این شخص مریض بشود ، البته دارو مصرف می کند و نزد طبیب نیز می رود اما دیگر به آن دارو طیب ، استقلال نمی دهد و نمی گوید فلان طبیب یا فلان دارو مرا شفا داد ، بلکه به صدق و اخلاص می گوید که خدا مرا شفا داد. به این مرتبه رسیدن خیلی اهمیت دارد. البته این مسئله را باید با قلب حس کرد. خیلی از مردم وقتی شفا می یابند می گویند که خدا ما را شفا داد اما آیا واقعا این مسئله را با قلب خود شهود کردند که هیچ چیز موثر نبود مگر امر خدا؟

تصور کنید که یک آب خنک گوارا ، می تواند تشنگی را برطرف کند اما کسی که دچار بیماری استسقا می شود ، هر چه آب بنوشد تشنگی اش برطرف نخواهد شد. خب چه اتفاقی افتاد؟ آب که همان آب است. در اینجا خدا تاثیر آن آب را برای آن شخص از بین برده است. این مسائل را البته باید دارا شد. با دانا بودن کار پیش نمی رود.

فلذا کسی که به این مرحله رسید ، همه را کنار می گذارد و می گوید :

اگر جز تو سری دارم ، سزاوار سر دارم

یعنی اگر مشرک بشوم و در کنار تو کسی را ببینم ، سزاوار سر دارم. وگر جز دامنت گیرم ، بریده باد این دستم.

خُنُک آن جانی که به این مرتبه برسد. انسان واقعا با خودش بنشیند و در حقیقت خود فکر کند که آیا من همین وجود دنیایی انسانی هستم یا نه؟ آیا حقیقت دیگری دارم؟ آن حقیقت چیست؟ چرا من به این حقیقت نمی رسم؟ چرا قلب من مرده؟ چرا در کنار خدا ، موثرات دیگری می بینم؟ چرا من به اصل خودم هیچ اشتیاقی ندارم؟ چرا این عشق را حس نمی کنم؟

اینطور نیست که آن عشق الان نباشد و بعدا به وجود بیاید بلکه آن عشق هم اکنون در ما هست لکن ما آن را حس نمی کنیم. به خاطر آن حجاب هایی که بین ما و آن عشق فاصله انداخته است.

شما اتاقی را فرض کنید که از پنجره اش ، نور خورشید می تابد و اتاق را روشن می کند. حال شما بیایید و روی این پنجره ، چند لایه پرده بزنید. اتاق تاریک تاریک می شود. آیا شما در اینجا می توانید بگویید که خورشید نیست و دیگر نمی تابد و هر وقت که پرده ها کنار برود خورشید به وجود می آید؟ مسلما خیر. خورشید در همان لحظه ای که پرده روی پنجره است در حال تابش است لکن حجاب های آن پرده مانع از دیدار جمال خورشید است.

پس این عشق ، دائم در حال تابش است و ما نیز به این عشق میل داریم. همینکه در عالم دنیا می بینیم که مثلا زن و مرد به یکدیگر عشق و تمایل دارند ، سایه ای از همان عشق حقیقی درون ماست. این نشانه دهنده ی اصل عشق در درون ماست زیرا سایه نمی تواند اصل باشد بلکه فقط خبر دهنده است. خبری از عشق حقیقی درونی ما.

این عشق های عالم دنیا که از عشق حقیقی خبر می دهد را عشق مجازی گویند و آیت و نشانه ای از آن عشق حقیقی ست لکن ما عشق حقیقی و مجازی را اشتباه گرفتیم. ما به جای اینکه دنبال اصل لذت و عشق از مجرای حقیقی آن باشیم ، به دنبال آن در دنیا می گردیم. در صورتی غافلیم که اصل ماجرا در جای دیگری است.

پس بدان که عزیز من که خورشید عشق در حال تابش است اما این پرده های گناه و غفلت مانع از درک ما هستند. امان از غفلت. ممکن است شخصی اصلا هیچ گناهی هم نکند اما همین که از اصل خود غافل است ، خودش یک مانع و حجاب راه است.

پس نور عشق هست ، این ما هستیم که باید این پرده های غفلت را کنار بزنیم.

تو خود حجاب خودی حافظ ، از میان برخیز.

 

پایان جلسه سوم

  • میرزای غریب

بسم الله الرحمن الرحیم

والحمدلله رب العالمین

 

و اما بعد ، مخالفین عرفان و حکمت از دیر باز تا کنون ، دشمنی و بغض خود را نسبت به اهل الله به هر طریقی نشان می دهند و از هیچ حربه ای دریغ نمی کنند تا فکر عوام الناس را نسبت به اولیای الهی بد گمان کنند و آن ها همان زیان کارانند.

یکی از مسائلی که مخالفین مکتب عرفان و مخصوصا دشمنان جناب مولانا جلال الدین محمد بلخی ( رحمه الله علیه ) همیشه آن را علم می کنند و به مردم نشان می دهند که ببینید عارفان گمراه هستند و چه و چه ، مسئله ی نگرش جناب جلال الدین و استاد ایشان ، حضرت شمس الحق تبریزی ، به مسئله ی عاشورا و عزاداری برای حضرت سیدالشهدا ( علیه السلام ) است.

این جماعت معتقدند که جناب مولانا و حضرت شمس الحق ، به عزاداران اباعبدالله توهین نموده و عزاداری کردن برای ثارالله را مذمت می کنند. شاهدشان هم جملاتی از جناب شمس الحق در کتاب مقالات شمس است که فرمود: "شمس خجندی" بر خاندان پیامبر می‌گریست، ما بر وی می‌گریستیم، یکی به خدا پیوست، بر وی می‌گرید.

یا ابیاتی را از جناب مولانا ذکر می کنند و در پس آن عنوان می کنند که ببینید چگونه جلال الدین محمد عزاداری شیعیان را به سخره می گیرد. آن ابیات چنین است:

 

پس عزا بر خود کنید ای خفتگان

زانک بد مرگی ست این خواب گران

 

روح سلطانی ز زندانی برست

جامه چون دریم و چون خواییم دست

 

چون که ایشان خسروان دین بدند

وقت شادی شد که بشکستند بند

 

اما بدان ای عزیز که اگر کسی ذره ای با مثنوی معنوی جناب مولوی آشنایی داشته باشد ، این مسئله را می داند که جناب مولوی در بیان مطالب حق ، خود را محدود به اشخاص نمی کنند یعنی اینکه حرف حق را ممکن است از زبان یکی از شخصیت های منفی داستان نیز بیان کند. مثلا در یکی از داستان های ابتدای دفتر اول مثنوی ، داستان پادشاه یهودی را بیان می کند که کمر به قتل مسیحیان بسته بود. این پادشاه ، وزیری مکار و حیله گر داشت که فکر فتنه اندازی در میان مسیحیان را در سر می پروراند و به هدف نیز رسید.

خب یقینا این شخصیت ، بسیار شخصیت منفی و سیاهی در یک داستان محسوب می شود کما اینکه خود جناب مولانا این نکته را در ابیاتی که در شان آن وزیر بیان نموده متذکر می شود و او را شخصیتی پلید و منفی معرفی می کند ؛ اما در عین حال ما شاهد سخنانی بسیار ارزشمند و دستوراتی بسیار نغز و عمیق از سوی آن وزیر در سیر داستان هستیم.

همین مطلب نشان می دهد که جناب مولانا ، در بیان حقایق ، خود را محدود نکرده بلکه حتی ممکن است آن را زبان یک شخصیت منفی نیز بیان نماید. گاهی اوقات ممکن است دو شخصیت در داستان های مثنوی ، در ظاهر مخالف یکدیگر سخن بگویند اما در باطن ، می بینیم که هر دو در حال گفتن حقیقت هستند لکن در مراتب مختلف.

مثلا در یکی دیگر از داستان های مثنوی که داستان شیر و حیوانات جنگل است ، شاهد این مطلب هستیم که شیر معتقد به کار و تلاش و توسل به اسباب است اما حیوانات ، معتقد به توکل محض هستند و جالب اینجاست که وقتی جناب مولانا می خواهد دلایل هر یک را ذکر کند ، دلایل کاملا منطقی و صحیحی را می آورد.

خب ممکن است برای اشخاص سوال پیش بیاید که این دو در تضاد با یکدیگر سخن می گویند اما چرا انگار حرف هر دو گروه صحیح است؟

سر مطلب در این است که جناب مولانا ، دارد یک حقیقت را بیان می کند لکن در دو مرتبه ی متفاوت. پس این مطلب را در نظر داشته باشید که در داستان های مثنوی ، اینگونه نیست مولانا عقاید خود را و حقایق را تنها از زبان یک گروه مطرح کند و سخنان گروه مقابل را باطل بشمارد.

 

حال به طور خلاصه آن داستان بحث برانگیز را با هم مرور می کنیم و طبق این اصلی که خدمت شما عرض نمودم ، به بررسی ماجرا می پردازیم. خلاصه ی ماجرا این است که روزی یک شاعری وارد شهری به نام حلب می شود و جماعتی را مشاهده می کند که مشغول عزاداری هستند. از آن ها می پرسد که چه کسی فوت شده که برای او عزاداری می کنید؟ من شاعری غریب در شهر شما هستم. آن ها می گویند که مگر نمی دانی که امروز روز عاشوراست و ما داریم برای حسین بن علی (ع) عزاداری می کنیم؟

آن شاعر هم شروع به مذمت این جماعت می کند که چرا دارید برای کسی عزاداری می کنید که خسرو دین بود و روحش به خدا پیوست بلکه برای خودتان عزاداری کنید که مردمانی غافل هستید.

ابیات این ماجرا را بخوانید که فرمود:

 

 

روز عاشورا همه اهل حلب

باب انطاکیه اندر تا به شب

 

گرد آید مرد و زن جمعی عظیم

ماتم آن خاندان دارد مقیم

 

ناله و نوحه کنند اندر بکا

شیعه عاشورا برای کربلا

 

بشمرند آن ظلمها و امتحان

کز یزید و شمر دید آن خاندان

 

نعره‌هاشان می‌رود در ویل و وشت

پر همی‌گردد همه صحرا و دشت

 

یک غریبی شاعری از ره رسید

روز عاشورا و آن افغان شنید

 

شهر را بگذاشت و آن سو رای کرد

قصد جست و جوی آن هیهای کرد

 

پرس پرسان می‌شد اندر افتقاد

چیست این غم بر که این ماتم فتاد

 

این رئیس زفت باشد که بمرد

این چنین مجمع نباشد کار خرد

 

نام او و القاب او شرحم دهید

که غریبم من شما اهل ده اید

 

چیست نام و پیشه و اوصاف او

تا بگویم مرثیه ز الطاف او

 

مرثیه سازم که مرد شاعرم

تا ازینجا برگ و لالنگی برم

 

آن یکی گفتش که هی دیوانه‌ای

تو نه‌ای شیعه عدوّ خانه‌ای

 

روز عاشورا نمی‌دانی که هست

ماتم جانی که از قرنی بهست

 

پیش مؤمن کی بود این غصه خوار

قدر عشق گوش عشق گوشوار

 

پیش مؤمن ماتم آن پاک‌روح

شهره‌تر باشد ز صد طوفان نوح

 

حال بیاید و آن قاعده ای را که پیش تر بیان نمودم را در ذهن مرور کنیم. در اینجا وقتی آن شخص شاعر از مردم پرسید که چه خبر است ، جواب آن مردم نیز اعتقاد مولاناست نه اینکه مخالفین فقط بگویند سرزنش آن مرد شاعر ، نظر خود مولاناست چرا که در قاعده ی بیان شده که در سراسر مثنوی موجود است ، میبینیم که مولانا حرف های خود و اعتقادات خود را از زبان هر گروهی بیان می کند. وقتی از مردم پرسیده می شود که امروز چه روزی است ، آن ها می گویند که : ماتم جانی که از قرنی بهست.

یعنی خود مولانا ، روز عاشورا و ماتم آن روز را آنقدر بالا می داند که آن را از عبادت یک قرن نیز برتر می بیند و این مسئله است که اعتقاد مولاناست اما حضرات مخالفین و عناد پیشگان ، مطلقا به این مسئله و این قاعده دقتی ندارند و صرفا قصد خالی نمودن بغض و کینه های خود را نسبت به اهل الله دارند.

خب خود مولانا در مرتبه ی اول ، روز عاشورا را روز ماتم می داند و آن ماتم را از عبادت یک قرن نیز برتر می شمارد ولی از زبان آن مرد شاعر این حقیقت را بیان می کند که نباید صرفا به این ماتم اکتفا کرد بلکه باید این ماتم ما را به سوی حق سیر بدهد و باعث وصول ما به حق گردد.

خب ما امروزه شاهد این مسئله هستیم که بسیاری از اشخاص به مراسمات عزاداری حضرت سیدالشهدا می روند ولی حقیقتا هیچ بهره ای ندارند چه بسا حتی نماز هم نمی خوانند یا مثلا آنقدر شب ها تا دیر وقت عزاداری می کنند که نماز صبحشان هم قضا می شود. یا در هیات برهنه شده ، بالا و پایین می پرند و نام مبارک اباعبدالله را به زشت ترین صورت بیان می کنند. خب آیا این عزاداری صحیح است؟ آیا این نوع عزاداری ها جای مذمت ندارند؟ آیا عمل وحشیانه ای مانند قمه زنی جای مذمت ندارد؟

 

مولانا در واقع در ابتدا عقیده ی خویش را بیان می کند که ماتم روز عاشورا از عبادت قرنی بهتر است و سپس به انتقاد کسانی می پردازد که فقط به حد ظاهر عزاداری اکتفا نموده اند و بهره ای از باطن آن ندارند.

مولانا این نوع عزاداری ها را مذمت می کند که صرفا کاری ظاهری است و هیچ فایده ای ندارد و آن را مانند عملی میداند که در خواب انجام گیرد. خب اگر شما در خواب ببینید که نماز صبح را خوانده اید ، نمی توانید در بیداری نماز صبح را نخوانید. عزاداری های بسیاری از ما نیز همینطور است. در مرتبه ی وهم و خیال ما مانده وبالا نرفته و ما خیال می کنیم که عزاداری کردیم و اشکی ریختیم و ثوابی بردیم.

باطن ماجرای عاشورا را حضرت زینب بیان فرمودند که : مارایت الا جمیلا

چیزی جز زیبایی نبود. خب چرا کسی به حضرت زینب (سلام الله علیها) ایراد نمی گیرد که ایشان آن همه فاجعه ی دردناک را به زیبایی تعبیر می کنند. خب بر همگان واضح است که منظور حضرت زینب از زیبایی ، زیبایی باطن ماجراست نه ظاهر آن. خود حضرت در ظاهر اشک می ریزند و مویه می کنند اما در مرتبه ی دیگر ، همه را زیبایی می بینند. در واقع حضرت زینب می خواهند بگویند در مرتبه ی اول اشک و مویه و عزا و در مرتبه ی بالاتر ، زیبایی و حقیقت و عشق و این یعنی نباید در همان مرتبه ی ظاهر ماند بلکه آن مرتبه ی ظاهر و آن اشک و مویه باید ما را به حقیقت ماجرا برساند.

البته اینگونه نیست که کسی بگوید من به حقیقت رسیدم و دیگر نیازی به اشک و آه ندارم. خب این مطلب غلط است بلکه ائمه ی ما همیشه حفظ ظاهر نیز می کردند چرا که ما در عالم دنیا و عالم ظاهر و ماده هستیم پس باید همگام با همین عالم حرکت کنیم.

پس در آخر دو نکته را عارض می شوم:

1- مولانا خود قائل به عزاداری و ماتم گیری برای حضرت سیدلشهداست و این را در ابتدای ماجرا از زبان اهل حلب بیان می کند و طبق قاعده ای که برایتان گفتم ، این در واقع نظر خود مولاناست چرا که مولانا خود را در بیان مطالب ، محصور اشخاص نمی کند.

2- مولانا عزاداریی را مذمت می کند که بی بهره از حقیقت و باطن باشد و صرفا در ظاهر مانده است و حقیقتا این نوع عزاداری لایق مذمت است.

 

پایان

محراب قلی پور

صفرالمظفر 1446 / مرداد ماه 1403

  • میرزای غریب