اشعار محراب قلی پور

و هر غزل که نوشتم من ، گلایه ی منِ تنها بود...

اشعار محراب قلی پور

و هر غزل که نوشتم من ، گلایه ی منِ تنها بود...

مشخصات بلاگ
اشعار محراب قلی پور

بسم الله الرحمن الرحیم

وبلاگ اشعار
حکمت ها
جملات
و مقالات محراب قلی پور

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مثنوی معنوی» ثبت شده است

به نام خدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

جلسه را در اینجا بخوانید.

 

این متن ، پیاده ی شده ی پادکست های « راز خاموش » ، با تفسیر عرفانی آقای محراب قلی پور می باشد.

شما می توانید ، این پادکست ها را به صورت با کیفیت در لینک زیر بشنوید.

 

مجموعه پادکست « راز خاموش »

 

 

در جلسه ی قبل به صورت اجمالی به زندگینامه ی جناب مولانا و دیدار با جناب شمس پرداختیم و بیان کردیم که چرا این دیدار منجر به آن انقلاب عظیم و عرشی در جناب جلال الدین شد.

اما چرا عارفان ما به سرودن شعر روی می آورند؟ ما این حالات را در عارفانی چون حافظ هم می بینیم. اما سِر این مطلب چیست؟

ما در عالم طبیعت و ماده زندگی می کنیم و با محدودیت هایی رو به رو هستیم. وقتی عارف به عوالم بالاتر می رود و به آن شهودات ملکوتی می رسد و مجدد باز می گردد ، می بیند که نمی تواند آن حقایق را در غالب الفاظ بیان کند. در حقیقت لفظ قدرت انتقال آن معنا را ندارد و از طرفی شنونده نیز قدرت درک آن مسائل را ندارد زیرا خودش آن مسائل را نچشیده و دارا نشده است فلذا عارفان ما دست به دامن شعر شدند ، نه اینکه الزاما علاقه ای به سرودن شعر داشته باشند. بعضی ها صرفا شاعر هستند و هنر قافیه چینی دارند اما این کار به خودی خود فضیلتی ندارد. این دسته از اشخاص صرفا به فکر نوشتن شعری زیبا با آرایه های مختلف ادبی هستند و پس از مرگشان ، اشعارشان نیز با خودشان دفن می شود. البته ممکن است این اشعار چند سالی در بین اهل هنر به یادگار بماند اما قدرت این را ندارد که مانند کتاب مثنوی ، پس از 700-800 سال ، هر روز زنده تر شود و در اقشار مختلف جوامع محبوب باشد و دلیل آن این است که خود آن شاعر ، به آن حیات طیبه و الهی نرسیده و اشعارش نیز خالی از روح است. البته مراد ما از روح ، روح الهی و طیب است.

شعر خاصیتی دارد و آن این است که شعر ، لطیف است و به عارف کمک می کند تا با استفاده از آرایه ها ، شمه ای از آن عوالم ملکوتی را بیان کند فلذا به این جهت است که آن ها رو به شعر می آوردند. شاید برای شما جالب باشد که بدانید خود جناب جلال الدین در کتاب « فیه ما فیه » می فرمودند : « من از کجا ، شعر از کجا؟ والله که من از شعر بیزارم و هیچ کاری نزد من بدتر از این نیست.»

سپس خود جنابشان این مسئله را باز می کند که فرض بفرمایید که جمعی از دوستان به نزد ما می آیند. هنگامی که ما بخواهیم برای این دوستان یک کباب لذیذ درست کنیم ، باید دست در شکمبه ی گوسفند کنیم. هر چند ممکن است این کار برای ما ناخوشایند باشد و باعث آلودگی دست و لباس ما شود ، اما برای پذیرایی از دوستان این کار را می کنیم. سپس ایشان شعر را به همین کار تشبیه می کنند که این دوستان از ما آن حقایق را در قالب شعر می خواهند و هر چند من از این کار بیزارم اما به خاطر آنها این کار را انجام می دهم. سپس قسم یاد می کنند که والله من از شعر بیزارم.

شعر بهترین ابزاری است که می تواند تنها گوشه ای از آن حقایق را بیان نماید. البته این که آن چه جانی باشد که بتواند آن حقایق را دریافت کند ، دیگر بحث جداییست. عرض کردیم که همه ، مخاطب مولانا نیستند. کسی مخاطب مولانا است که سینه اش از عشق حقیقی شرحه شرحه شده باشد.

ما می بینم که امروزه ممکن است شخصی دکترای ادبیات هم داشته باشد و در دانشگاه مثنوی تفسیر کند لکن این شخص با جان و حقیقت مولانا هیچ اتصالی ندارد. در جلسه ی قبل عرض کردیم که صرف دانا بودن کفایت نمی کند بلکه باید دارا شد.

اولین غزلی که قصد بررسی آن را داریم با این بیت آغاز می شود که:

 

دلا مشتاق دیدارم ، غریب و عاشق و مستم

کنون عزم لقا دارم ، من اینک رخت بر بستم

 

جناب مولانا به یک اشتیاقی اشاره دارد که برخواسته از همان « یقظه » است که در جلسه ی قبل بررسی کردیم. گفتیم که یقظه یعنی بیداری از خواب غفلت. هنگامی که شمس ، مولانا را از خواب غفلت بیدار کرد ، این اشتیاق را در درون او برانگیخت فلذا جناب جلال الدین می فرماید : دلا مشتاق دیدارم.

بدای ای عزیز من که خداوند تو را به مقام یقظه برساند ، همه ی ما انسان ها بر یک فطرت خلق شدیم از آنجا که پروردگار جهانیان در خصوص خلقت این جهان می فرماید : « کنت کنزا مخفیا ، فاحببت ان اعرف » یعنی من گنجی پنهان بود ، « دوست داشتم » که شناخته شوم. یعنی اصل خلقت جهان بر پایه ی حُب و عشق بوده و همه ی ما در درون خود این عشق را داریم لکن از آن غافلیم.

البته این که ما در این جا صحبت از عشق می کنیم ، دست آویز عده ای جاهل نشود که می گویند مذهب مولانا عشق بوده و او دیگر از اسلام گذشته و مذهب عشق را برای خویش برگزیده بود. البته ما به زودی بیان خواهیم کرد که مولانا در سراسر کتاب شریف مثنوی و دیوان کبیر خود ، مرتبا به پیروی از شریعت دستور می دهد و خودش نیز به گواه شاگردان خود ، تا آخر عمر به شدت بر روی شریعت تعصب داشته.

پس دانستیم که اصل و حقیقت خلقت بر پایه ی عشق بوده و همه ی ما در درون خود دارای این عشق هستیم اما عشق به چه کسی؟ بدان که این عشق از وجود مطلق که در شرع به آن خدا گفته می شود صادر شده پس باید عشق درونی ما متوجه همان وجود مطلق شود.

ما انسان ها ذاتا و فطرتا خواهان لذت هستیم ولی به جای آنکه روی خود را مجددا به سمت همان وجود مطلق کرده و از او لذت ببریم ، به اشتباه روی خود را به سمت دنیا کردیم و سعی در لذت بردن از آن را داریم. از پول و ماشین و خانه و مقام و شهوت و هکذا. بعد وقتی انسان به خود رجوع می کند می بیند که از این لذت های دنیا سیر نمی شود چرا که مقصد خود را اشتباه گرفته است.

بگذار برایت مثالی بزنم. فرض کن که شخصی تشنه است ولی به جای نوشیدن آب گوارا ، شروع به نوشیدن آب شور  کند. به نظرت چه اتفاقی خواهد افتاد؟ غیر از این است که تشنه تر خواهد شد؟

پس بدان که مثل این دنیا ، مثل همان آب شور است که هرچه بیش تر بنوشی ، تشنه تر خواهی شد و سرانجام این تشنگی تو را هلاک خواهد کرد. به جای نوشیدن این آب شور ، روی خود را به سمت آن وجود مطلق کن و از آب گوارای وجود او لذت ببر. عشق های دنیوی را کنار بگذار از آنجا که جناب مولانا می فرماید:

 

عشق هایی کز پی رنگی بود

عشق نبود ، عاقبت ننگی بود

 

کاری که جناب شمس با مولانا کرد ، این بود که روی جناب جلال الدین را از دنیا به سمت حقیقت وجودی خود و عالم اطلاق کرد. بالاخره جناب مولانا تا قبل از دیدار با شمس تبریزی ، فقیه بلند پایه ای بود که از لحاظ دنیوی چیزی کم نداشت. مقامات دنیوی ، مریدان بسیار ، آبرو ، شهرت و...

اما با ورود زلزله وار شمس تبریزی ، مولانا دریافت که اینها سرابی بیش نیست و حقیقت جای دیگری ست. شمس می دانست که مولانا دارای عطش فراوان است اما مشغول نوشیدن همان آب شور است که عاقبت هر نوشاننده ای را هلاک خواهد کرد فلذا او را متوجه این معنی ساخت که حقیقت امر چیز دیگری ست. سپس در همان خلوتی که با هم اختیار کردند ، مولانا را از آن آب گوارا که همان آب حیات است ، سیراب نمود.

بدان که هر کس از این آب حیات بنوشد ، دیگر مرگی برای او نیست فلذا می بینی که مولانا هر روز زنده تر می شود. چرا پس از 800 سال هنوز ما از او صحبت می کنیم؟ می بینیم که مولانا چه تاثیر عمیقی بر زندگی بسیاری گذاشته در حالی که انسان مرده ، دارای تاثیر نیست.

امروز عظیم ترین اجتماع بشری متعلق به کیست؟

متعلق به امام حسین(ع) است. همان کسی که در ظاهر 1400 سال پیش در یک بیابان کشته شد. اما این ظاهر ماجراست. امام کسی است که به طور مطلق از وجود خدا سیراب گشته و تمام آب حیات را یکجا سر کشیده فلذا او تا ابد زنده است.

خوشبخت کسی است که به این درک برسد که من ، همین ظاهر جسمانی نیستم بلکه دارای یک حقیقت روحانی و مطلق هستم. باید در طول روز به این مسئله توجه کند و متفکر باشد که من کیستم؟ آن وقت در می یابد که مرغ باغ ملکوتم ، نیم از عالم خاک.

وقتی شخص به این درک رسید ، آن وقت زمزمه می کند : دلا مشتاق دیدارم.

اصلا تمام عرفان همین است که شخص به این حقیقت برسد که من انسان ، فقط همین ظاهر نیستم بلکه دارای یک حقیقت اطلاقی هستم که باید دوباره به آن برسم.

حال بدان که این اشتیاق دارای ویژگی هاییست که در ادامه ی مصرع به آن اشاره می شود:

دلا مشتاق دیدارم ، غریب و عاشق و مستم

 

کسی که وارد منزل یقظه می شود ، غریب خواهد شد. می دانی سِر این غربت در چیست؟

سِر مطلب در این است که وقتی شخص ، دریافت که حقیقت وجود من چیز دیگریست ، می بیند که این عوام الناس ، خود را صرفا همین وجود مادی می بینند. البته اگر به آن ها بگویی ، آن ها در پاسخ به تو خواهند گفت که ما دارای روح هستیم و فلان و فلان اما حقیقتا به درک این مسئله نرسیدند و اصطلاحا دارا نشده اند بلکه فقط دانا شده اند. اما وقتی شخص سالک ، به این درک می رسد ، خود را تنها و غریب می بیند. می بیند که مردم به دنبال اسباب بازی دنیا هستند.

من این مثال را همیشه می زنم که ما بزرگ تر ها ، فقط اسباب بازی مان تغییر کرده وگرنه ما نیز مانند کودکان مشغول بازی هستیم. مثلا آن کودک با ماشین کوچک خود بازی می کند ، ما با ماشین بزرگ تر بازی می کنیم. اگر کسی به همان ماشین بازی کودک که در ظاهر ارزش چندانی ندارد ، آسیب بزند ، کودک بسیار ناراحت خواهد شد و گریه خواهد کرد. ما نیز همینطور هستیم. اگر کسی به ماشین ما آسیب بزند ، برافروخته خواهیم شد و قلبمان اندوهگین می شود.

حقیقت هر دو مسئله یکیست. ناراحتی برای تکه ای آهن.

کسی که بیدار شده ، می بیند که مردم دنیا تفاوتی با کودکان ندارند بلکه وسیله ی بازی آن ها تغییر کرده.اینجاست که شخص در خودش احساس غربت شدیدی می کند.

آیا ما برای خانه سازی و خاله بازی به این دنیا آمدیم یا اینکه وظیفه ی دیگری داریم؟

ما از یک وجود اطلاقی آمدیم و دوباره باید به همانجا برگردیم. پس لازم روزی حداقل چند دقیقه با خود خلوت کنیم و به این مسئله فکر کرده و با خود بگوییم برای چه به این دنیا آمدیم؟ برای خوردن و خوابیدن و رقصیدن؟ اگر قلب هنوز نمرده باشد ، گواهی خواهد داد که حقیقت ماجرا این نیست. حالا در اینجا باید شمسی پیدا شود تا آن چیز دیگر را برای ما بیان کند و راهنمای ما باشد.

جناب شمس در آن خلوت ، حقیقت وجود مولانا را به او نشان داد و به او فهماند که نباید خود را ارزان بفروشد. آنجا بود که مولانا به همه چیز پشت پا می زند.

حال وقتی در این حالت ، انسان غریب و تنها می شود ، آن عشق ملکوتی را در خود احساس می کند و این عشق برایش مستی می آورد فلذامی گوید : غریب و عاشق و مستم.

وقتی انسان فهمید که اصل او جای دیگری ست و آن را مشاهده نمود ، عاشقش می شود زیرا هر کس به اصل خود میل دارد و با او سنخیت دارد. انسان به خودش علاقه دارد و هنگامی که حقیقت خود را ببیند از عشق او مست خواهد شد.   انا لله و انا الیه راجعون.

البته بدان که انسان ، عاشق بوده و حال که از خواب غفلت بیدار گشته ، تنها متوجه آن عشق می شود. یعنی در واقع آن عشق در وجود همه هست لکن به دلیل وجود حجاب های ظلمانی ، جذبه ی آن عشق را در نمی یابد.

خود مولانا در کتاب شریف مثنوی ، دفتر چهارم ، در بیان یک داستان زیبا ، به انسان یادآوری می کند که آن گنجی که تو در دنیا به دنبال آن هستی ، در درون خود توست:

پاره دوزی می کن اندر دکان

زیر این دکان تو ، مدفون دو کان

 

عاقبت این خانه خود ویران شود

گنج از زیرش یقین عریان شود

 

لیک آن تو نباشد زانک روح

مزد ویران کردنش است آن فتوح

 

به قول جناب شمس تبریزی: همه ی عالم در یک کس است ، چون خود را دانست ، همه را دانست.

 

قدر خود بشناس و مشمر سرسری

خویش را از هرچه گویم برتری

 

باید قبله ی دل را یافت که ان شاالله در جلسه ی بعد درباره ی قبله ی دل سخن خواهیم گفت.

بسم الله الرحمن الرحیم

 

این متن ، پیاده ی شده ی پادکست های « راز خاموش » ، با تفسیر عرفانی آقای محراب قلی پور می باشد.

شما می توانید ، این پادکست ها را به صورت با کیفیت در لینک زیر بشنوید.

 

مجموعه پادکست « راز خاموش »

 

 

با عرض سلام و ادب و احترام خدمت شما علاقه مندان به مباحث عرفانی. این جلسات به بهانه ی بررسی اشعار عارف بزرگ ایران ، جلال الدین محمد بلخی (ره) مشهور به مولاناست.

امیدواریم که بتوانیم در این سلسله مباحث از دریای وجود این مرد عظیم بهره ببریم. ما در این جلسه که جلسه ی اول ماست ، با یک سری مقدمات آغاز خواهیم کرد از زندگی نامه ی ایشان و اینکه چرا عارفان الهی ، رو به شاعری می آوردند و سر این مطلب را خواهیم شکافت. البته ما از بیوگرافی ظاهری ، سریعا گذر خواهیم کرد زیرا به اندازه ی کافی در این باره سخن ها گفته شده است.

جلال الدین محمد ، متولد شهر بلخ بودند و در سال 604ه.ق در آن شهر متولد شدند. پدر ایشان بهاالدین ولد ملقب به سلطان العلما از بزرگان بلخ بودند و به علت اختلافاتی که با حکومت داشتند و همچنین ، حمله ی مغول ها به ایران به قونیه کوچ کردند  و برای همیشه در آنجا ماندند. در میان راه در شهر نیشابور ، دیدار کوتاهی با شیخ عطار داشتند و شیخ عطار در شان مولانا به پدرشان فرمودند که این پسر ، آتشی در جان عاشقان عالم خواهد زد و فی الواقع هم همینطور شد و آن آتشی که جناب مولانا به بهانه ی عشق شمس به پا کرد ، همچنان شعله می کشد.

علی رغم اشعار فراوانی که امروزه توسط شاعران نوشته می شود ، نمی بینم شاعرانی را که بشود گفت 700-800 سال شعرشان خواهد ماند اما مطمئن هستیم که 800 سال آینده هم همچنان اشعار امثال مولانا و حافظ خواهد درخشید.

دلیل اینکه چرا شعر شاعران ما حتی آن شعر هایی که از نظر ادبی بسیار قویست نمی تواند مانند اشعار امثال مولانا و حافظ شود را در ادامه بررسی خواهیم کرد.

پس از مرگ جناب بهاالدین ولد ، جناب مولانا جانشین پدرش شد و از آنجا که هوش و استعداد فراوانی داشت به موعظه و تدریس مشغول گردید و دیری نپایید که به یکی از بزرگترین عالمان آن منطقه چه بسا جهان اسلام تبدیل شد و مریدان بسیار داشت.

تا اینکه در سال 642 آن انقلاب عظیم روحی در مولانا به وجود آمد و آن هم دیدار با جناب شمس تبریزی بود. این دیدار سرار راز است. البته درباره ی آن کتاب ها نوشته اند و فیلم ها ساخته اند ولیکن هیچکس اصل آن راز را بیان نکرد بلکه هرکس از اندیشه ی خود شروع به بیان نمود. « هر کسی از ظن خود شد یار من.»

سراسر آن دیدار و اشعار مولانا و حکمت هایش اسرار است. آن کس که هزاران کتاب خوانده یا استاد دانشگاه است یا دکتری ادبیات یا عرفان دارد نمی تواند به آن سِر برسد. آن کسی این حرف ها را می فهمد که به عالم اسرار متصل شده باشد و خودش از آنجا سیراب شده باشد.

خود مولانا می فرماید : « سینه خواهم شرحه شرحه از فراق »

یعنی او به دنبال سینه ای است که از فراق عالم بالا شرحه شرحه شده باشد. به قول جناب سعدی:

مرا رازیست اندر دل ، به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز ؟ چون محرم نمی بینم

 

صرفا با مدرک و مطالعه ی کتاب نمی شود به آن سِر رسید. کسی به آن حقیقت می رسد که خودش آن منازل عرفانی را طی کرده باشد فلذا شما وقتی به تفسیر عارفان الهی می نگرید ، می بیند که در تفسیر اشعار ، این عارفان و بزرگان چه غوغا ها کرده و چه آتشی به پا کرده اند. سر مطلب در این است که آنها خود به آن عوالم و سِر درون خود رسیده بودند. به قول جناب شمس : « همه ی عالم در یک کس است ، چون خود را دانست ، همه را دانست. »

ما باید به این مطالب برسیم نه اینکه فقط بخوانیم و بدانیم. خدا رحمت کند یکی از اساتید بزرگوار بنده را که ایشان همیشه در درس های عرفان می فرمودند : « آقاجان فقط سعی نکنید دانا شوید ، بلکه سعی کنید دارا شوید. »

کسی می تواند مطالب مولانا را بفهمد که خودش دارا شده باشد. فرق است بین دانا بودن و دارا شدن. به نظر شما فرقی نیست بین کسی که می داند آتش می سوزاند با کسی که خود در آتش سوخته باشد؟ این است فرق بین دانایی و دارایی.

کسی می تواند اصل این مطالب را بفهمد که مولانای وجود خودش توسط یک شمس به آتش کشیده شده باشد آن زمان است که درد دل مولانا و این اشعار را می فهمد و خود نیز با این اشعار می سوزد.

بالاخره شمس وارد قونیه می شود. البته ما فعلا با بیوگرافی جناب شمس کاری نداریم ، فقط در همین حد که شمس درویشی تبریزی و دوره گرد بود که خدمت پیران بسیاری را کرده بود و خود صاحب مقاماتی بود که به فرموده ی خود جنابشان در مقالات ، ایشان در راز و نیاز هایش همیشه از خدا تقاضا می کرد که شخصی را به او نشان دهد که بتواند اسرار خود را به او منتقل کند. او می دید که این مردم دنیا لایق و شایسته ی این نیستند که این اسرا را بفهمند زیرا هرکس مشغول دنیا و حواشی آن است. سرانجام شبی در مبارک رویایی به او گفتند که آن شخص که تو به دنبال او هستی در روم است.

درباره ی دیدار اول شمس و جلال الدین ، نقل های متفاوتی شده. یکی از معروف ترین آن ها این است که جناب شمس از جناب جلال الدین ، سوالی می پرسد که آیا مقام محمد(ص) بالاتر است یا مقام بایزید بسطامی؟

خب جواب سوال اظهر من الشمس است که مقام نبی مکرم اسلام (ص) بالاتر است.

در اینجا جناب شمس ، پرسش دیگری را مطرح می کنند و آن این است که پس چرا بایزید می گفت سبحانی ما اعظم شانی یعنی پاک و منزهم من ، چه بالاست شان من. ولی جناب رسول (ص) می فرمود : ما عرفناک حق معرفتک یعنی ای خدا ، من آنطور که باید تو را نشناختم؟

برخی گفته اند که جناب مولانا پاسخ جناب شمس را داد و سپس یکدیگر را در آغوش گرفته و به آن خلوت آتشین رفتند و برخی دیگر گفته اند از سوال دوم جناب شمس ، جناب جلال الدین صیحه ای کشید و از هوش رفت.

آنچه که مهم است اینها نیست بلکه این است که شمس در مولانا ایجاد « یقظه » کرد. یقظه اولین منزل عرفان است و معنای آن بیداری از خواب غفلت می باشد.

شمس آمد و سوال خودش را متوجه روح الهی درون مولانا نمود نه عقل مولانا. ما اگر این مسئله را درک کنیم ، مسئله تا حدودی حل خواهد شد. در همه ی ما آن روح الهی وجود دارد از آنجا که خدواند فرمود « و نفخت فیه من روحی ».

اما غذای این روح از جنس غذای دنیا نیست بلکه غذای این روح ، نور و عشقی است که باید از عالم ملکوت بر جان انسان تابیده شود. اما ما با روح الهی خود چه کردیم؟

ما با نرساندن غذای این روح که عبارت است از نور و حکمت و عشق ، او را کشتیم همانطور که شما به هر موجودی که غذا نرسانید او را می کشید.

ما در تشخیص اصل خود دچار خطا شده و به جای پرداختن به روح الهی خود ، به روح حیوانی خود که غذای آن دنیاست پرداختیم. این روح الهی وجود ما ، در زیر این ثروت اندوزی ها و شهرت طلبی و شهوت و دنیا پرستی دفن شده. حال چه کسی می تواند این روح الهی را زنده کند؟ خود جناب جلال الدین پاسخ می دهد:

هین که اسرافیل وقتند اولیا ، مرده را زیشان حیات است و نما

جانهای مرده اندر « گور تن » ، برجهد آوازشان اندر کفن

گوید این آوا ز آوا ها جداست ، « زنده کردن » کار « مردان خداست »

 

وقتی یک ولی خدا و عارف الهی شروع به سخن می کند ، قهرا سخن خود را متوجه آن روح الهی مخاطب می کند و سِر این مطلب در این است که چون خود آن عارف به روح الهی و ملکوتی خود رسیده است و با آن زندگی می کند ، مخاطب او نیز ارواح ملکوتی هستند که در وجود ما مدفون گشته اند.

حال اگر روح الهی ما مرده باشد ، سخن این عارفان در ما هیچ تاثیری ندارد همانطور که پیامبر سخن می گفت ولی بسیاری از کفار متحول نمی شدند و تاثیری در آنان نداشت زیرا روح الهی آنها با آن همه گناه و سیاهی مرده بود.

اما روح جناب جلال الدین زنده بود و نفس می کشید. پس از شنیدن آن جملات جناب شمس ، ناگهان آن روح الهی به خود آمد و دید که یک سخن آشنایی به گوش او می خورد و برایش دلنشین است. ناگهان این روح قوت گرفت و قتی قوت گرفت و قیام کرد ، به یکباره همه چیز را کنار زد و شما می بینید که بعد از این واقعه ، جناب جلال الدین بسیار متحول شد. میزان این تحول به حدی بود که باعث حسادت شاگردان و مریدان جناب جلال الدین شد تا جایی که می گفتند که شمس جادوگر و ساحر است و حتی نقشه ی قتلش را کشیدند.

آنجا بود که جناب جلال الدین دید کسی که می تواند آن روح الهی و سرگشته ی مولانا را از آن زندان نجات بدهد ، همین شمس تبریزی است. عباراتی مانند : زندان یا مفتاح و کلید ، بسیار در عبارات مولانا پر رنگ است. اینها نشان می دهد که جناب جلال الدین قبل از دیدار با شمس می دانسته که روح او زندانی است لکن کسی را نمی یافت تا او را از این زندان نجات بدهد. « بس بگفتم کو وصال و کو نجاح ؟ برد این کوکو مرا در کوی تو »

حال وقت وصال رسید « دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت ، آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو »

بالاخره جناب شمس آمد تا آن روح در حال مرگ مولانا را احیا کند:

مرده بدم زنده شدم ، گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من ، دولت پاینده شدم

 

و ما امروزه می بینیم که از برکت آن احیای الهی ، هنوز که هنوز صحبت از جناب مولانا و اشعار اوست و این است معنای آن پایندگی که در بیت فوق دیدی.

اینجا بود که جناب جلال الدین ، سر تسلیم در برابر جناب شمس فرو آورد و همین تسلیم موجب فتنه انگیزی مریدان مولانا شد و باعث فراق اول ، بین شمس و مولانا گردید . آن شاگردان نادان با خود فکر می کردند که اگر شمس برود ، مولانا دوباره به درس و بحث باز می گردد اما هیهات که دیگر جلال الدین ما درگیر عشق دیگری شده است فلذا دیدند که حال جلال الدین دگرگون تر شد و شوریدگی بیش تری یافت و اینجا بود که شروع به غزل گفتن نمود.

ای ساکن جان من ، آخر به کجا رفتی؟

در خانه نهان گشتی یا سوی سما رفتی؟

چون عهد دلم دیدی ، از عهد بگردیدی؟

چون مرغ بپریدی ، ای دوست کجا رفتی؟

بسیار سخت و تلخ است که ناجی خود را پیدا کنی لکن به علت جهل و عناد عده ای ، او را از دست بدهی.

مریدان وقتی دیدند که کار خراب تر شد ، ابراز پشیمانی کردند و توبه نمودند. خبر آوردند که جناب شمس در شهر شام است فلذا جناب مولانا ، کاروانی را فرستاد تا شمس را به قونیه برگرداند و شمس بازگشت:

 

شمس و قمرم آمد ، سمع و بصرم آمد

وان سیمبرم آمد ، وان کان زرم آمد

 

مستی سرم آمد ، نور بصرم آمد

چیز دگر ار خواهی ، چیز دگرم آمد

 

اینجاست که جناب جلال الدین دست افشانی کرده ، رقص ها می کند. البته نه این سماعی که متاسفانه امروز رایج شده که جز نفس پرستی و گناه و توهین به مولانا چیزی نیست. در باب رقص سماع و اسرار آن مطالبی داریم که بعد ها خواهد آمد. ان شاالله.

این رقص ، یک رقص دیگری است:

 

رقص و جولان بر سر میدان کنند

رقص اندر « خون خود » مردان کنند

رقص آنجا کن که خود را بشکنی

پنبه را از ریش شهوت برکنی

 

منظور از میدان در ابیات بالا ، همان میدان جهاد با نفس است. این ها را باید کسی معنا کند که خود به این مطالب رسیده باشد. دلیل نمی شود که چون عباراتی نظیر رقص در کلام مولانا آمده پس باید رقصید و عرض کردم که آن سماعی که مورخان نقل کرده اند ، اسرار دیگری دارد که باید از اهلش شنید.

هنگامی که جناب شمس بازگشت ، جناب مولانا ، دختر خوانده ی خود « کیمیا خاتون » را به عقد جناب شمس در آورد. البته متاسفانه امروزه سعی دارند با نوشتن قصه ها و افسانه ها ، شمس را عاشق دلخسته ی کیمیا معرفی کنند در حالی که اینطور نیست. از آنجایی که با بازگشت جناب شمس ، آن حسادت ها هم مجددا بازگشت ، عده ای می گفتند که چه معنا دارد در خانه ای که دختر جوانی در آن زندگی می کند ، پیرمرد نامحرمی هم زندگی کند. اینجا بود که شمس ، کیمیا خاتون را از مولانا خواستگاری نمود و از آنجایی که جلال الدین ما ، مشتاق بود که شمس را در قونیه پابند کند با این ازدواج موافقت کرد. اما دیری نپایید که کیمیا بیمار شد و در اثر همان بیماری از دنیا رفت. با مرگ کیمیا خاتون ، شمس این بار برای همیشه قونیه را ترک کرد. از دست خفاش صفتانی که تاب نور را نداشتند.

در آن زمانی که جناب شمس بازگشته بود ، ترسی در وجود مولانا خانه کرد.

ای عزیز من ،  بدان که صبر در فراق بسیار سخت و جانکاه است. وقتی عاشق از معشوقش دور باشد ، بسیار بی تاب است و غمگین و مشتاق اما بدان که صبر در وصال از آن هم طاقت فرسا تر و دردناک تر است. وقتی عاشق به معشوق خود می رسد ولی دائما نگران است که نکند او را از دست بدهد و این فکر عاشق را از پا در می آورد.

بعضی اشخاص که به وصال معشوق می رسند ، آن عشق آتشینشان فروکش می کند و این خود گواهی این است که عشق آنها مطلقا حقیقی نبوده بلکه از شور و شهوت بوده اما اگر عشق حقیقی باشد ، در وصال نیز به غم دیگری مبتلا خواهد شد فلذا وقتی شمس در کنار مولانا بود ، مولانا می فرمود:

 

بشنیده ام که عزم سفر می کنی ، مکن

مهر حریف و یار دگر می کنی ، مکن

تو در جهان و غریبی و غربت چه می کنی؟

قصد کدام خسته جگر می کنی ، مکن

از مدزد خویش ، به بیگانگان مرو

دزدیده سوی غیر نظر می کنی ، مکن

 

بعد از آن که شمس برای همیشه قونیه را ترک کرد ،  آن آتش چنان شعله ای گرفت که هنوز که هنوز است ، آتش به جان عاشقان عالم می زند.

 

پایان جلسه ی اول